وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

هشتاد» سرشار از عاشقانه هاست نگاهی به سپیدسروده های 1380 تا 1390


وحید ضیائی

روزنامه ایران


نیم نگاه عشق برای ایرانی ملجا بوده است و پناهگاه؛ تکیه بوده است و شانه ای که هم قوتش ببخشد و هم آرامشگاه اشک های غصه های تاریخی اش. عشق غنی ترین مفهوم تکرارشونده ماندگار به روز شده ای ست که از فرخی سیستانی و سعدی و مولانا در سه نحله متفاوت عاشقانه گرفته تا آثاری چون ویس و رامین و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال، نمایندگی تفکر عاشقانه – اجتماعی – سیاسی ایرانی از فردوسی تا ادبیات معاصر بوده و هست. مشروطه می رسد و محبوب تفنگ به دست می گیرد، می شود همسنگر مبارز مشروطه چی تا در شعر های بهار و میرزاده و صابر و...به باز خوانی فرنگی از نقشش در خانواده و اجتماع نسوان بپردازد و از پس خواب گنگ سردمداران آزادی و قانون خواهی، صدایش برای نخستین بار از کتاب ها و دواوین بیرون آمده، در خیابان ها شنیده شود؛ چه در قالب مادری که در کارخانه و کارگاه و... کار می کند و نان فرزند می دهد، چه خاطره نویسی که می شود تاریخ نگار آخرین بازماندگان تفکر سنتی تا روز نوشت بی مهری گذشتگان باشد. چهار جریان متعهد، مستقل، مهاجرت و دانشگاهی (که تا اوایل هفتاد همگی با محوریت رونمایی های هنری و ادبی پایتخت امکان تظاهر داشتند)، در پی تحولات جهانی و تکنولوژیک، به بازنگری خود پرداختند. به نظر می رسد ورود به شبکه جهانی از طریق اینترنت، به هم خوردن معادلات فرهنگی غالب را در پی داشت. عاشقانه های سپید هشتاد، تعهد به زبان را، کنار عصیان ذاتی کلمه، توامان دارند. روایت عاشقانه شان، ملغمه جان و تن و خرد است. جان عاصی و تنی نجیب و خردی همواره جهان ستیز. این شعر ها کمتر در پی ستیز برای احراز هویت ادبی، که تلاشی مداومند در کشف جهان زبانی و روایی تازه تا پاسخی بیابند به چرایی هروله نسلی که میان آرمان و آسمان در حرکت بود.
    
    
درباره شعر دهه هشتاد بسیار گفته اند و نوشته اند از مدح اش که ارتباط آسان با مخاطب عام است تا نکوهش اش که از ساده نگاری به ساده انگاری درغلتید! اما چه آن را بستاییم یا نکوهش اش کنیم، غیر قابل انکار است که شعر این دهه از لحاظ پرداختن به مضامین عاشقانه، از لحاظ کمی، از شعر مشروطه به این سو، رکوردشکن بوده و شاید یکی از دلایل اقبال مخاطبان عام-علاوه بر زبان ساده و رایج این دهه- همین «عشق محوری» آن است و اینکه رگ خواب مخاطب شعر در ایران، پیوسته متصل است با مضامین عاشقانه، در سیر تحول شعر پارسی.
    
    
عشق: تکیه گاهی تاریخی
    «
هرشب/ قسمتی از من/ در استکانی چای سرد می شود/ و قسمتی دیگر/ پشت میز تحریر/ با حلقه های دود مفقود/ کسی که روبه رویت نشسته/ قسمتی نگران است/ که نمی تواند حرف هایش را کامل کند/ به روزنامه های صبح خبر بده/ در ستون گمشده ها بنویسند/ آن کس که مرا در مرزهای خود خواهد یافت/ پیش از تحویل به پلیس مهاجرت/ به تو بازگرداند- علیرضا عباسی»عشق برای ایرانی ملجا بوده است و پناهگاه؛ تکیه بوده است و شانه ای که هم قوتش ببخشد و هم آرامشگاه اشک های غصه های تاریخی اش. عشق غنی ترین مفهوم تکرارشونده ماندگار به روز شده ای ست که از فرخی سیستانی و سعدی و مولانا در سه نحله متفاوت عاشقانه گرفته تا آثاری چون ویس و رامین و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال، نمایندگی تفکر عاشقانه – اجتماعی – سیاسی ایرانی از فردوسی تا ادبیات معاصر بوده و هست. عشق نخست خواهش نفسانی برآمده از شادی های جهانی دهقانانی بود که از زمین سرشار هدیه هایی وافر می گرفتند و در اعیاد پیاپی به شکرگزاری این نعمات می پرداختند. نیایششان سلامتی و دانایی و شادخواری وکامروایی بود و چهره اساطیری شاهنامه -حتی بخش تاریخی آن- یادگار هایی از این طرز عشق ورزی دارد. میانه تاریخی اما با تلاطمات مواجه شدن با نیروی قاهر بیرونی و تمرین مدارا با تفکرات دیگری و تحمل شکست ها و پیروزی های حکومت های پیاپی همراه است. اگر فرصتی از بایدها و نبایدهای رایج پیدا شود و «گوشه دنجی و فراغتی و چمنی» به شرط زیرک بودن یار به قول حافظ امکان عاشقانه هایی می افتند که اگر چه ابزار زیبایی شناسانه او نیز حتی به آلات و ادوات جنگی می مانداز تیر خدنگ و کمان ابرو و تیغ نگاه و رسن گیسو – اما روایت عاشقانه ای ست از روح لطیف ایرانی؛ تقابل آنچه دارد و آنچه می خواهد داشته باشد. حدیث شیرین سعدی حکایت وصل و هجران، نصیحت پادشاهان و در مذمت اهل ریاست و معشوق دراز دامن ادب فارسی دوره میانه در خیال شاعران، نگهبانی می شوند تا رقیب کوته آستین درازدست را امکان گزندی نباشد. عشق، رنگ عوض می کند تا نه مبلغ و شادی افزا و شادی آفرین، که سنگ صبور غصه های بی امان ایرانی باشد از زجر ها و پشته پشته کشته های دیوانگانی که در مسیر تاریخی اجتماعی سیاسی ایرانیان:«آمدند و کندند و سوزاندند و کشتند و بردند و رفتند
    
گرایش به عرفان و عشق عارفانه تمهیدی آگاهانه برای گفتمانی فلسفی – عرفانی بود تا جهان آن روزگار دور افتاده از فرهنگ دور دست باستان را با آیین های مدارا مدار ایرانی گره بزند و در منابر تقدس، سماع وعظ براه بیندازد. مثنوی های آمیخته به تفکرات صلح طلب و عاشقانه های بزرگمردانی چون شمس، آدمی دیگر طلب می کند و عالمی دیگر. معشوق ایرانی را از دسترس عوام و خواص بیرون می کشد، جایگاهی آسمانی و اثیری به او می بخشد و قدر و منزلتی بدو می بخشد که تاکنون دنیا چنین منزلت عاشقانه ای را در آثار ادبی اش به خود ندیده است: محبوبی گرانقدر، همسنگ و همتراز آسمانیان.
    
    
عشق معاصر: عشق به انسان
    
مشروطه می رسد و محبوب تفنگ به دست می گیرد، می شود همسنگر مبارز مشروطه چی تا در شعر های بهار و میرزاده و صابر و... به باز خوانی فرنگی از نقشش در خانواده و اجتماع نسوان بپردازد و از پس خواب گنگ سردمداران آزادی و قانون خواهی، صدایش برای نخستین بار از کتاب ها و دواوین بیرون آمده، در خیابان ها شنیده شود؛ چه در قالب مادری که در کارخانه و کارگاه و... کار می کند و نان فرزند می دهد، چه خاطره نویسی که می شود تاریخ نگار آخرین بازماندگان تفکر سنتی تا روزنوشت بی مهری گذشتگان باشد. عشق اگر چه به کافه ها و بازارچه ها و خیابان ها کشیده شده، عشق اگر چه در سر در سینماها طور دیگری تفسیر شده و رقم می خورد، عشق اگر چه در لباسی مردانه و چاقوی قیصر جلوه می کند اما صدای ماندگارش را در شعر معاصر ثبت می کند، می شود اعتراض به وضعیت نامطلوب حاکم، می شود نماد مبارز در خفا، می شود چادری که اعلامیه می پاشد و می رسد به انقلاب، به جنگ، به پس از جنگ و به نسل های کنونی: «درخت که می شوی به تو فکر می کنم/ نه از روی ریشه کردن/ از روی کندن/ وقتی که قطعیت درخت تعظیم می کند/ تا شعله هایت بلند شوند برای شنیدن آب/ کوتاه شوند/ برای وقتی که با حرف قاطع تبر می افتی/ به خاک/ درخت که می شوی/ نمی شود قطع کنی رابطه ات را با این همه صندلی/ که پایه هایت را رقم می زنند برای نشستن/ به تو فکر می کنم نه از روی بستن/ از روی دل/ ریشه/ جان کندن/ ماتم می گیرد از تو که تیر می کشد نگاهم آهم – لیلا صادقی»
    
    
زیبا باش تا زیبایی را ببینی
    
تولد ادبی بسیاری از افراد نسل اکنون ایرانی- نسلی که اکنون عاشقانه هایش را مرور خواهیم کرد - به دوره بعد از جنگ می رسد. آبشخور فکری اش، معدود نشریات ادبی پایتخت محور و آخرین نفس آفرینشگران دهه های پیش از انقلاب است. نسلی که مشق و دیکته و آژیر و آمبولانس را، کنار خیابان های شهید و کوچه های بدرقه دیده و چشیده، خود فرزند تلخ کامی های جنگ و میراث دار آشفتگی نسل پیش از خود، با تجربه یک انقلاب تمام عیار است. نسلی که نخستین محک تازه دولتان مکرر، در برنامه ریزی های فرهنگی و ادبی و... است. کودکی هایی که صدای تیر و همهمه جمعیت را کنار دوان دوان رفتن های انقلابی، دیده یا چشیده، آنگاه پدرانش را در برابر تند باد، در هجوم و تهدید، به قضاوت نشسته است. نسلی که رسانه اش، خاطره پیر تر های همیشه متاسف بوده و آلام روز های دشوار تک و پاتک، تا شرکت در آزمون های جدید تصویری و صوتی و مکتوب آموزش و تربیتی که در فرهنگ اتفاق افتاده بود یا فرهنگی که در انقلاب در جریان بود.
    «
دنیا باران هم دارد/ عزیزم نترس!/ از ته دل گریه نکن/ اینجا هنوز خانه دلچسب است/ رفاقت خواستنی است/ آدم ها از بوسه لبریز می شوند/ ماهی عید در غربت می رقصد/ و 13 عدد متبرکی است/ عزیزم نترس!/ دنیا بوی امن پیراهن مادر هم دارد/ و مردان هنوز وقتی پدر می شوند/ لبه تیز روحشان کند می شود/ از همه اینها گذشته/ اشک هایت را فعلاً نگه دار- علیرضا بهرامی»
    
از شاعرانی صحبت می کنیم که به شاعران دهه هشتاد معروفند. نام هایی که متولدین آغازین روزهای انقلاب – کمی دور تر و کمی نزدیکتر- تجربه کنندگان غبار غلیظ برخاسته از شور انقلابی نسل پیش از خود هستند و چشم باز کرده در نخستین شلیک توپ های بعثی. جایی که برادران پدرانشان را بدرقه جنگی نابرابر کردند و خود در نقاشی های کودکانه شان، نخستین آزمون خلاقیت های هنری را در تصاویر موشک و خانه و کبوتر و سرخی های پاشیده به تماشا گذاشتند و همه آفرینش ادبی شان ساعات انشای بلندی بود که سر مشق هاشان از گلوله و نارنجک و لاله های پرپر بود.
    «
سر پناهی ست شعر / وقتی باران می گیرد/ می توان در یک صندلی راحتی/ به فکر فرو رفت/ به شکل هایی که باران با خود می سازد/ به جوی های سرگردانی که در کوچه ها و خیابان ها به راه می افتند/ به رودخانه ها/ به دریا/ آه/ ماهی قرمز کوچک!/ سرت گیج نرفت؟- مهدی مظفری ساوجی»
    
ادبیات از دهه های گذشته رسالت بر دوشش را در جریان های مختلف فکری ابراز کرده بود و حال که مرز ها مشخص تر و صدا ها شنیده تر می شد، در پایان جنگی خانمانسوز، نسلی می رفت تا همپای تعاریف بروز شده فرهنگ و اجتماع خود، فرصت بعد از نبرد را بیازماید و حاصل از دو اتفاق بزرگ را، آینه ای باشد در هستی مدنی و ادبی.
    «
فراموشت کرده بودم/ مثل هوا با بمب ها به یادم آمدی/ و نفسم به شماره افتاد/ و جنوب قلبی شد/ در سینه ام/ حالا منفجر می شوی/ و تکه تکه ام/ وقتی که سنگهایت/ دیگر نه سنگ/ که پاره های روحم بود/ که روی رختخواب جهان می ریخت/ به یادم می آیی با نسیم باغ های زیتون/ با خاطرات خیس سواحل/ و نام تو مثل مدالی/ بر سینه جنوب می درخشد/ حالا اذان بگو/ تا نخل ها در ادامه خون تو/ پا شوند/ هر بار اندیشناکی – مجید اکبر زاده»
    
گرایش اسلامی و انقلابی از ادبیات و هنر، در آزمون سخت حضور در جنگ و چیدمان نو بنیادهای اداری و تشکیلاتی، در جشنواره های موضوعی پیاپی و اجرای تصمیمات فرهنگی توانسته بود به جذب و پرورش استعدادهای دانش آموزی و بعدها دانشجویی بپردازد. چهره هایی که نام آوران عرصه ادبیات متعهد نامیده شدند، دغدغه های نسل انقلابی - اسلامی خود را در چیدمان فرهنگی و هنری جدید می آزمودند. برادران بزرگتر این نحله امین پورها و سلمان ها و حسینی ها و پس از ایشان، قزوه ها بودند که در نهادی به نام حوزه هنری انقلاب اسلامی جمع هایی ساده اما پر جوش و خروش را راه انداختند تا به باز نمایی عقیدتی – ادبی خود بپردازند و به طور خاص اما به «روایت فتح» بپردازند.
    «
نسل بعد/ آب/ در شیب خیابان/ ایستاد/ خیابان / در پای عابران/ پدر/ کتاب ها را خاک کرد!/ تا من بزرگ شوم/ بزرگ شوم / مردی شوم برای تو؛ / زنی که در کتاب ها می توان یافت!/ کتاب ها را پهن می کنم/ در معاشقه ایوان و آفتاب/ پدر و بوی قدیمی نم / می دوند می ایستند/ در شیب خیابان/ خیابان / در پای عابران/ ما / پسری داریم / کوچک؛/ گیاهی/ که روزی جنگل خواهد شد!/ حالا در چهارسوی دیوارها/ تنها هوای توست در حرکت/ باد می آید!/ و زندانی/ پرچم بی قراری است/ به میله ای/ بسته باشی!- آرش نصرت الهی»
    
سهم گرایش های دیگر اما، بیشتر از بعد از جنگ یا در خلال آن قابل پیگیری ست. تشتت فکری آرمانگراهای ادبی و اختلافات عقیدتی شان، کنار فضای خاص به وجود آمده، دسته ای از این گرایش را به ابراز وجود در مطبوعات تخصصی محدود پایتخت، سوق داده و صداهای از وطن گریخته نیز تا خیلی از انفجار رسانه ای بعد اواسط دهه هفتاد، به آوای جمع بدل نگشت. بخشی از ادبیات که در دانشکده های ادبی دانشگاه های کلاسیک گرا اتفاق می افتاد، همچنان به ادامه مسیر خود بر پایه تصحیح و نقد ادبی (بعدها) ادامه داد، البته کندتر و فرتوت تر. شاعران معاصر – حتی آنان که گرایش های رادیکال تر داشتند – ترجیح دادند تا ذوق ادبی خود را به دربانی دانشگاه تحویل دهند و مباحث شعری دانشگاهی قصه ای پر رنج شد از افاعیل عروضی و باز خوانی چندین باره از متونی که انگار نیازی به بازخوانی و باز آفرینی نداشتند. اسطوره و نماد و زبان کهنی که تالیان سپید شعر بعد از نیما از ادبیات کهن به تن بستند، در قامت ناساز دروس مقید ادبیات فارسی ابتر ماند و تنها رسوب ناخودآگاه آن در ذهن معدودی از شاعران جوان بود که به استعاره و اسطوره در اوایل دهه هشتاد و بعد از آن، رنگ و بویی از دوباره سرایی داد:
    «
استوای لب های تو باشد و قطبی دست های تبعیدی ام/ مثل پدر بزرگ که خان ننه را از قفقاز دزدید/ دگمه های راه ابریشم را یکی یکی گشود/ و در چین و ماچین حیرت قزاق ها/ اسبی را یله کرد که گیسوان فرو ریخته اش/ نعش های بسیاری را پنهان کرده بود/ این بار که به جنوب بیایم/ مشتی برف سرخ برایت می آورم/ و یادم باشد/ به ظهیر الدوله بروم/ نغمه ای آشنا بیابم/ و برای/ قصر های تکیده ناصری/ شازده ای خلف باشم/ که از آپارتاید لب های قرمزت/ زندان ها چشیده است – وحید ضیائی»
    
    
رودهایی که به یک دریا رسیدند
    
چهار جریان متعهد، مستقل، مهاجرت و دانشگاهی (که تا اوایل هفتاد همگی با محوریت رونمایی های هنری و ادبی پایتخت امکان تظاهر داشتند)، در پی تحولات جهانی و تکنولوژیک، به بازنگری خود پرداختند. به نظر می رسد ورود به شبکه جهانی از طریق اینترنت، به هم خوردن معادلات فرهنگی غالب را در پی داشت. رشد دانشگاه ها و مجلات و قوام یافتن نهادهای فرهنگی همزمان با شکست محدودیت رسانه ای کسب و انتشار اطلاعات (با حضور وبلاگ ها، وبسایت ها...) فضای فرهنگی جامعه را بالاجبار به سوی شنیدن صداهای مختلف از تریبون های مختلف واداشت به طوری که در اندک زمانی دایره ارتباطات ادبی و فرهنگی، چیدمان غالب سال های قبل را به هم ریخته، تعدد تریبون ها، تنوع گرایش فکری آنها و سهولت دسترسی به اطلاعات، نسل یاد شده این مقال را به مجالی تازه کشاند.
    «
حالا که رفته ای، بیا/ بیا برویم/ بعد مرگت قدمی بزنیم/ ماه را بیاوریم/ و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم/ بعد/ موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار/ بعد/ موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار/ بعد/ موهایت را از روی لبهایت/ لعنتی.../ دستم از خواب بیرون مانده است – گروس عبد الملکیان»
    
ادبیات متعهد، با توان قوی خود در شناسایی و جذب نسل حاضر پتانسیل ادبی موجود را به یکباره رها شده یافت و دیر زمانی طول کشید تا به همسویی با تغییرات سریع بپردازد با هجمه وارداتی تکنولوژی ناهمخوان بسازد و مدارا کند و بتواند از این ابزار نو در جهت معرفی بیشتر توان هنری و ادبی مبلغان و محبانش استفاده جوید. این درحالی بود که شاگردان دیروز مدارس و شرکت کنندگان مشتاق جشنواره های ادبی سالهای قبل اکنون در تریبون آزاد وبلاگ ها و بواسطه ابزار های گفت و گوی مجازی، گفتمان های رایج سیاسی دوران را در تعاملات ادبی خویش استفاده می کردند:
    «
درود بر مردی که عاشقم کرد/ به عطر رازیانه و بابونه/ و بنفشه زارهای فراوان در من پدید آورد - حکیمه ظفری»
    
ادبیاتی سریع، غیر قابل پیش بینی و لجام گسیخته در جریان بود. در شعر، دهه هفتاد حاصل چنین رخدادهایی در عرصه ادبیات و فرهنگ و تاریخ اجتماعی ایرانیان بود. اتفاق های سیاسی دهه هفتاد هم به شتاب این خود نمایی بیشتر افزود تا گرایش جوان شعر، نسل تجربه گرای گسیخته ای را تظاهر کند که در معادلات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی هم همانند ادبیات و شعر حضوری فعال و نقشی قابل برنامه ریزی داشت. اگر زبان عامل قدرت باشد، زبان پریش و پریشانی شعر هفتاد، در توالی اتفاقات و کسب نتایج هر حادثه آنی، به تولد شعری تازه از نسلی تازه انجامید. نسلی که در بستر حقیقت جاری بعد از انقلاب، با نتایج ماهوی آن زیسته، جان و دل تجربه جنگی بزرگ را از سر گذرانده و اکنون در آستانه جوان سالی، هم پای حوادث پیاپی جهانی از جوانی می گذشت.
    
او، هنوز به غمزه دلبرانه معشوق آرمانی، اثیری و اساطیری، مفتون بود؛ به قدمت تاریخی کلمه - سخت- مبتلا. اگر آرمان های نسل هایی از پیش تر ها در حوادث تاریخی چند، لطمه دیده بود، اما این نسل میراث دار آرمانی بود که بدون در نظر گرفتن گرایش آن، خواستار تغییری به قدمت چند صد ساله بود که آن را عملی کرد پای خاکش - به عنوان یکی دیگر از همین آرمان های اساطیری - ایستاد و جان داد و سختی ها کشید تا بدان نقطه برسد که در آرامشی نسبی فرزندانش را راهی جوانی کند. شعر این نسل آن آرمان و اسطوره گونگی را دارد. موتیف های تاریخی شعر ایرانی را ، با وجود عصیان و آنارشیسم زبانی خود، همچنان به دوش می کشد: هجرانیات، معشوق به مثابه تن و وطن، تجلیل از آرمانگرایی، ریا ستیزی و ظلم ناباوری، جدال با جهان و خویشتن:
    «
پارک ملت/ جای خوبی است/ برای تمرین دموکراسی/ وقتی ایستاده ام/ به انتظار کسی که.../ هنوز هم ایستاده ام/ با دستانی که/ فکر می کنند/ کاش آغوشت/ عدالت بیشتری داشت – سینا علی محمدی» شعر این نسل، با وجود تعهد تاریخی خود به لیلی و لیالی، از تجربه های بومی و گاه جهانی، از سارای تا افیلیا، سر باز نمی زند و خصوصن در امروز آن، به شیوه ترجمان جهان نزدیکتر می شود. محبوبکان شاعران شعر سپید امروز، خصوصاً شعری که این نسل آفریده است، شباهت تام خود را به نمونه تاریخی خود دارند و حفظ کرده اند.
    «
گذشتن از دریا ها ساده نبود/ دست مرا کسی به پیشواز مرگ می فشرد/ چه قدرت کوچکی دارد دست/ و چه شکل های زیبایی را در خود وقتی که مرده ای/ از مرگ همیشه دست ها را به خاطر دارم/ از دست ها همیشه خودم/ قطره قطره می چکم از خودم/ تمام تو را به یاد و چیزی از خودم را ز یاد/ من، تقصیر تو نیست/ کسی قاعده را اینجا بلد نیست/ مرا به کشداری روزها شب می کند و قبل من از بعد دیگران آتشی می گیرد/ و خواب ها در درها به دیوارها به سقف ها و چشم به سقف ها/ چیزی فشار ها را از جهان کمانه نمی کند/ تیر همیشه به من می خورد/ وا می گذاردم به تیرها/ روزها را به دست ها/ قبل از همه بعد خودم را از تو پس می گیرم و قبل را شروع می کنم تا حالا/ که خرخره روزها را به هزار و یکم تو کشید/ که چندم در جا زد بر آشوب ها/ که از آشوب ها راه می روم بر خودم/ بی خودم راه می روم در خودم - افشین کریمی فرد»
    
گویی چهره مخدوش معشوق زندانی در قالب کلاسیک و نیو کلاسیک شعر معاصر که جز درغزلیات تنی چند، آن تعالی تاریخی و عاطفی را نیافته و تصویری محو و آیرونیکال از محبوب یا محبوبه تاریخی شعر فارسی ست، حیات شعری و زیست ناخودآگاه تاریخی اش را در تجربه شعر سپید ادامه داده است و تجربه مندی شعر مشروطه در راستای شعر کهن ایرانی در بعد امروز ادبیات، تجلی آزادی از آزادی های اکنون است: «پول ها چه قدر کثیف اند!/ وقتی اسکناس باید ریخت/ روی سرت/ وقتی باید برقصی/ با مردی شبیه من/ و حتی سکه ای نداشتم/ که بریزم/ روی سر این تلفن همگانی/ نداشتم/ که برقصد/ تو را بگیرد/ و گوشی را نگه داری/ بوق راه بندان توی دستت/ راه بیفتد/ این صدای من است/ تمام بچه هایی که شب عروسی تو/ سکه جمع می کنند/ به تو زنگ می زنند؟/ انگشت های تو هنوز هم نقاش اند/ چشم هایت/ یادت هست؟/ مداد آبی پر رنگی بود/ دستت را گرفتم و آنقدر آسمان کشیدم/ که چیزی از تو نماند/ جز ته مدادی که همین روزها/ مرا در خیابان می بیند/ و نقاشی های صورتم را خط خطی می کند/ آسمان صاف بود/ باران کشیدی راه راه/ باران راه راه بود و راهم را گم کردم/ میله کشیدی/ میله راه راه بود و به زندان کشیده شد/ حالا ته مداد برای خودش نقاشی شده/ که روی تمام دیوارها/ عکس خدا را می کشد- مجید سعدآبادی»
    
هر چند در جست و جو بین همه نام های این مجموعه، مکان اتفاق شعر ها از شمال غربی ترین تا جنوب شرقی ترین نقطه ایران بزرگ، حتی شرق و غرب نقشه جغرافیا را در بر می گیرد اما، تجربیات مشترک این نسل، حس عاطفی غریبی را چون نخی نامرئی بین همه شعر ها به رشته کشیده است.
    «
اصلاً به دیدنم نیا/ دوستت دارم را توی گل های سرخ نگذار/ برایم نیار/ اصلاً به من/ به ویلای خنده داری در جنوب فکر نکن/ سردرد نگیر/ عصبی نشو/ اصلاً زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خودت مرا نزن/ این قدر نمک روی زخم من نپاش/ اصلاً نباش/ با این همه/ روزی اگر کنار بیراهه ای عجیب حتی/ پیدام کردی/ چیزی نگو/ تعجب نکن/ حتماً به دنبال تو آمده ام- روجا چمن کار»
    
عاشقانه های سپید هشتاد، تعهد به زبان را، کنار عصیان ذاتی کلمه، توامان دارند. روایت عاشقانه شان، ملغمه جان و تن و خرد است: «چه کسی گفته که می کشد مرا تشنگی/ که حقاً دکه های پایین شهر هم/ چیزی ندارند برایم آنوقت/ تا بخواباندم آرام/ این حرف های مسخره را/ کدام احمقی زده/ پیش از آنکه ببیندم با لباس خواب/ از سر کار بر که می گردم/ و با لباس کار به ولگردی های شبانه که می روم/ با دوستانم/ گاهی با خودم/ و گاهی با همسرم/ چه کسی در میان نهاده این را که/ من روزی می میرم از تشنگی/ در خیابان های این شهر/ وقتی قرار شده بن نان مجانی بین همه/ با یک پیت نفت/ تقسیم شود هر چه زودتر- داریوش معمار» جان عاصی و تنی نجیب و خردی همواره جهان ستیز. این شعر ها کمتر در پی ستیز برای احراز هویت ادبی، که تلاشی مداومند در کشف جهان زبانی و روایی تازه تا پاسخی بیابند به چرایی هروله نسلی که میان آرمان و آسمان در حرکت بود.
    «
می روی/ آمدنت/ هندسه معوج کوچه را شکر کرده است/ با چای و نان داغ و کش آمدن عسل/ قاشق که می زنی/ بوی شهر/ از آجر نامرتب کوچه ها بخار می شود/ روی لبهای ما می نشیند/ و.../ می روی/ فاصله شیرین جاده را زیر می کشی/ دو خط موازی مارپیچ/ به کندوی من می ریزی/ بعد دوریست خیابان/ و جای ترمزهای بی دریغ تو/ جان کوچه را شکر ریز کرده است- وحیده سیستانی» استخوان دار های این دهه، حتی در اکنون شعر هم، تغییر اندکی نشان داده اند. موج زبان این نسل در افق اقیانوس اگر چه سبز و آرام به نظر می رسد اما طوفانی ترین موج ها را در واقع بیننده حاضر با خود دارد. شعر این نسل، همپای تجربیات انسانی و اجتماعی آن رشد کرده است و این شانس را داشته که چون پس و پیشش، وابسته یا گسسته تام نباشد. «تنهایی درد نیست/ هزاران درد است/ زخمی که هر روز عمیق و عمیق تر می شود/ تنهایی نگریستن به پنجره ای بارانی است/ اتاق خالی از عطر تو/ تنهایی شعر است/ دشواری مردی که هیچ کس ندارد/ هنگام لالا بگوید/ شب خوش عزیزم/ خواب های خوب ببینی/ تنهایی غرور مردی تنهاست/ درد می کشد/ نمی گوید دوستت دارم- مزدک پنجه ای»
    

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.