وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

خفتگان کتاب باستان / یادداشتی برای دو مزار

از پشت شیشه ی به غبار نشسته ی کتابخانه ، زل زده ای به دور دست روبرو . پشت سرت ردیف مرتب کتابهای خاک خورده ی ادبیات ِ هشتصد ( رده ی دوست داشتنی هر کتابخانه ای ) انگار کرور کرور چشم زل زده اند به غریبه ای که خلوت مملوشان را به هم زده وباز نگاهی مشتری ، برای گرفتاری یکی شان حواس تیز کرده است تا لب بستگان سرود قرون ، دوباره گوشی وچشمی بیابند برای راز هایی که در دل دارند . این وهم عمیق را پیوند میدهم به مناظر پیشرو .
پشت ردیف میله های محافظ کوتاه محوطه سیمانی بیرون ، گورستانی ست عتیق با قبر هایی کهنه ونو که با شیب نسبتن تندی تا پایینِ رسیدن به خیابان کشیده شده است وچون مشتی سبز پیرامون را پر از حجم مستطیل های سیاه وسفید و درخت های هر از چند گاه کرده . پایین دره شهر است ناپیدا میان فرازوفرود ساختمانها و درست مقابلت ، تپه های بزرگ ، خیلی بزرگ که از راست تاچپ شهر را چون دژی مستحکم فرا گرفته است . تپه هایی بهار زده ، با سبزِ یواشکی آخر سال ، شیب های تند و آن بالاتر ها ، درختچه هایی کمرنگ .
کتاب و گورو تپه ... ملغمه ای وهم انگیز که بین تاریخ و رویا پرتت می کند به استعاره های : آگاهی ومرگ و استواری !
انگار که چون مرده ای باستانی بین شاهدان یکروی مجلد ، ایستاده باشی میان استواری زیستن ، ناگزیری مرگ و اندوه آگاهی ...
اینجا شهر کیوی ست . شهری قدیم که در هجوم « فکر مدرنیته » همه هستی قدیمی اش را مثل دیگر شهر های اطراف باخته و تبدیل شده است به کلونی کوچک ابزار زده ای مملو از ماشین ها و آدم های مصنوعی با بافت ها وپوشش هایی که کمتر رنگ قدمت باستانی اردبیل را دارد . فقط ، روستای بزرگ بین تپه ها ، اکنون شهری ست که برای میهمانانش نان صنعتی دارد و جوجه های سفید مرغ داری های شبه مدرن ...
ازآش و لباس و خوراک و زمین و کشاورزی و کوزه و سفال و دخترکان سیه چشم بررقع پوش خبری اگر هست ، در خاطره پیران گاه گاه فراموش شده است و همین گور ها ...
گیوی ... گیوی ... رویا برمی دارد ومی بردم تا خانه ی منظمی در شمالی ترین نقطه ی پایتخت ...مرد سخت کوش مهربانی که کتاب می نویسد و دستور زبان می نگارد برای هم سرزمینانش ... رویا می بردم تا شور روز های تاریخی سرزمینم ... تا بهمن جاویدان و مردی که با ردایی خاکی دستور می دهد ... گیوی زادگاه دکتر حسن احمدی گیوی و صادق خلخالی ست ...
برگشته ام به مه رقیق بالای تپه روبرو ... چشممی دوانم تا قوچی ، آهویی ، روباهی صید کنم آن بالاتر ها ...که سیّد دست می گذارد بر دوشم و برمی گردم به کتابخانه ...
- اینجا عجیب بوی جنون می دهد سید ! ملغمه ی عجیب آرامش گورستان و شلوغی شهر فرورفته واین تپه های ممتد بسته با کوه های اطراف ...
- دکتر ! آن بالا را می بینی ؟ همان درختچه های نوک کوه ...
( چشم تیزمی کنم وانگار سازه ای ست محو)
- آنجا زیارتگاه است ... یکجور زیارتگاه بومی که خیلی های قدیمی نذری برند آنجا ، شال می بندند ، آش می پزند ...
- مزار است ؟!
- قصه دارد وحید ، قصه !
( زاهدان را بار اول که دیدم ، شهری بود ، دور زده بر گرد کوهی بزرگ ...یا لااقل از هواپیما اینطور دیده می شد . شهری بزرگ با کویری بی نهایت ازاطراف ... با شوسه هایی کمرنگ و خاکستری بی نهایتی که برای منِ کوهستان زاده ، دلگیر بود . بعد ها که در آفتاب سوختگی چهره ی مهربان مردمان خاکی اش مهمان نان وکبابشان شدم و با هم از موزه تا کوره راه های غریبه اش را گز کردیم ... دلخوشی با دوست بودن وبا دوست نفس کشیدن در دیار غربت را شیرین چشیدم . یکی با « میر» - سیستانی زاده ای اهل حوزه – حرف از زیارتگاهی شد نزدیک روستای تولدش که نامی غریب داشت « بی بی دوست : زیارتگهی برای بانوان که نذر گاه بسیاری بود با درختی – شاید گز- که پاسبان این مکان گشته بود با قصه ای کهن ...
: مثل تاریخ همیشه تکراری این آبادی ... یکی بود که ظالم بود ویکی نبود که داد بستاند ... که برادر وخواهری بودند گویا پاکزاده وچوپان ، که خواهر در دامنه های تُنُک گوسفند می چرانید به رسم پیامبران که اوباشی رند قصد آزار کردند و زن در پی پاس پاکدامنی به کوه زد و پا برهنه دوید و گرگ ها و آدمها در پی اش که ناچار به بلندی ای رسید و ناچار دید خود را در محاصره ی بی عفتان که دعا کرد تا زمین دهن باز کند تا مباد خسی بر دامنش بنشیند و زمین به اذن دلی سوخته چاک خورد و دختر را به کام کشید و ازاوجزشالی باقی نماند ... وشد « بی بی دوست »، نذرگاه دلسوختگان ِ کویر نشان ِ باد خورده ، مهبط ِ سلسله بندانِ گریزان ، تسکین دل ریشان ِ خسته از بی ریشه گی ها ... باستان ِ زاهدان یا به خاک می خواند زن را یا به هامون ... )
- وحید ؟؟!
- !
- داشتم می گفتم ... قصه دارد... بومی ها صدایش میزنند « پیر زنجیرو » . دختر ها سبزمی بندند ونذر می بندند و شال می اندازند ، زن ها بچه می خواهند و پیر سال ها خوشبختی و گشایش ...
- قصه اش چیست ؟!
- سالها قبل دختر چوپانی را اوباشی به قصد آزار تعقیب میکنند ...فراز کوه ، دختر ِ ایل ارس ، آیینه بند ِ رود های سارا نشان ، از خدا حفظ عفتش را می طلبد و زمین دهن باز می کند و ...
حالا وهم کتاب قصه ای باستانی و گور هایی ازشمال غرب تا جنوب شرق ، در شهر هایی که فرازو فرود داشته اند ...
بیرون می زنم ودر نسیم ملایم ظهر گاه ، طبق عادتی قدیمی ، سنگ قبر ها را می خوانم... قدیمی تر ها را بیشتر ... می پرسم : بریم ببینیم ؟
صعب العبور است وهمراهان اصرار دارند دل بکنم از اوهام واقعی این داستانها ...
همیشه رندانی بوده اند که سنگ بزنند ، حلاجانی که به ناحق آویزه ی دار شوند و دخترانی که جان مایه بگذارند تا جان مایه نشوند ...
شهر را به قصد اردبیل ترک می کنیم ... در دامنه ی تازه سبز دشت گوسفندانی می چرند . گور هایی فراموش شده نگاه می کنند ،صدای شوخ دخترکانی سیه چشم در دره پیچیده ، یکی دستور مینویسد ، یکی دستور می خواند ، یکی مثل من از سفر کتاب می آید با پارچه ی سبز نذری که به شاخه ی وطنش گره خورده است .

وحید ضیائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.