احمد کایا از خوانندگان شهیر معترض ترک است که آثارش در فضای اعتراضی و سیاسی علیه دولت ترکیه شهره خاص و عام است . او به زبان ترکی و کردی می خواند و به دلیل عقاید آزادی خواهانه اش محکوم به تبعیدی خود خواسته شد ، سال 2000 در سن 43 سالگی در اثر حمله قلبی در شهر پاریس درگذشت و همسرش از بازگرداندن جسد وی به ترکیه امتناع کرد چرا که معتقد بود ترکیه کنونی شایستگی دفن بزرگ مردی چون او را ندارد . ده ها آلبوم و بسیار آهنگ های ماندگار ، او را به اسطوره ای در ترانه ی ترکیه تبدیل کرده است .... یکی از معروف ترین ترانه هایش را با هم بخوانیم و گوش دهیم :
نه تو لیلایی ، نه منم مجنون
نه تو خسته دلی ، نه منم دلخون
در غروبی غم بار و محزون
می زده ، سرخوشیم ... همه اش همین !
مستی دیر از سرم می پره همیشه
دیر ... همیشه ....
نه تو ابری و نه منم باروون
نه تو مغرور و نه منم مفتون
ساکتیم در غروبی غم انگیز
ساکت و مبهوت ... همه اش همین !
مستی دیر از سرم می پره همیشه
دیر ... همیشه ...
Ne sen leyla' sın ne de ben mecnun
Ne sen yorgun ne de ben yorgun
Kederli bir akşam içmişiz sarhoşuz hepsi bu
Hep sonradan gelir aklım başıma hep sonradan sonradan
Hep sonradan gelir aklım başıma hep sonradan
Hep sonradan gelir aklıma hep sonradan, sonradan
Hep sonradan gelir aklım başıma, hep sonradan
Ne sen bulutsun ne de ben yağmur
Ne sen mağrur ne de ben mağrur
Hüzünlü bir akşam susmuşuz durgunuz hepsi bu
Hep sonradan gelir aklım başıma, hep sonradan, sonradan
Hep sonradan gelir aklım başıma, hep sonradan
Hep sonradan gelir aklıma, hep sonradan, sonradan
Hep sonradan gelir aklım ...
احمد کایا / وحید ضیایی
داستان هایی که زنده اند
یادداشتی از سوزانا استیل ( از نویسندگان نامدار امروز جهان )
ترجمه : وحید ضیایی
منبع : شماره مارس 2016 مجله رایتینگ
آعاز هر سال نویی ما را وادار میکند تا نگاهی به بعد هامان بکنیم . سال پیش را با چه اتفاقی خواهم گذراند ؟ چه کار هایی برای انجام دادن دارم ؟ به خودم چه قول هایی داده ام که باید انجام پذیرد ؟
ژانویه امسال اما ، برای من ماه بازگشت به گذشته و یادآوری سال پیش بود . سالی که پدر بزرگم را از دست دادم ، و این در حالی بود که ماه های آخر مشکل خاصی وجود نداشت و اما ناگهانی بود که ورق برگشت و روزهای ناباور از دست دادن در تقدیم ثبت شد . او واپسین نفر از والدین پدری و مادری ام بود و من باید سال نو را بدون همراهی و پشتیبانی معنوی نسلی مهتر ، آغاز می کردم ، نسلیرکه بی تردید بزرگترین پشتیبانم بود ...
حالاست که خداحافظی خاطره ی قدم زدن های کنار دریا و پلو خوری های توی باغچه و مارمالاد های خانگی نانای عزیزم ، دارد به این فکرم می اندازد که نفوذ پدربزرگ روی من بیشتر از آن بود که بتوانم بفهمم یا لااقل سپاسگزارش باشم .
او قصه گویی افسانه ای بود ! غیر قابل توصیف و باور !
هر چند داستانهایش اغلب جز روده درازی و تکرار مدام چیزی حداشتند و این اواخر حتی نسبتا بی مزه بود ، و حتی چشممان وقت شروع کردن قصه ای نو ، دو دو می زد از تکرار و یکنواختی و هی ساعت می شمردیم ... اما حقیقت اینجاست که هستی تصویری و داستانی آن قصه ها و ثبت تک تک صحنه های آن در ضمیرمان ، وابسته ی همان قدرت افسانه ای آن پیر مرد در خلق داستان هایی خیالی و تصویری در ذهن ما بود !
باری ! طبق معمول قصد ندارم به ورزش و این حرف ها برسم و دارم آخرین تکه باقی مانده از شکلات کریسمس را قورت می دهم ! قول می دهم بیشترین وقت آزادم را امسال به نوشتن اختصاص بدهم ... چرا که احساس می کنم قصه های پدر بزرگم را باید کسی زنده نگه دارد !
آکسفوردشایر ، سوزانا استیل !
تلخ و شیرین های هجرت از سرزمین مادری
وحید ضیایی
الف ) روزی نیست که خبر هجرت دوستی را به شهر ها و دیار ها و سرزمین های اطراف نشنوم . حالا زمینی و هوایی و زیر زمینی و زیر هوایی و حتی پوست گوسفندی ...
هجرت از زادگاه ، برای سرزمین مادری ام و خصوصن برای هنرمندانش یک رسم دیرین اجباری بوده است ( بیشتر ) .
اجبار آب و هوای سرد و فصول خود سری که زمستانش بهاری است و بهارش برف پوش ...
اجبار بیکاری و بی پیشه گی ... همه که چوپان و کشاورز نمی شوند ، " ملک از هنرمند رونق گیرد " و کو هنر گر و هنر خر و هنر فروش ....
اجبار دل چرکینی سنت و لاابالی گری خرده مدرنیته های وارداتی ...
اجبار ساختمان های کوتاه ، از نیم طبقه تا نهایت هفت هشت طبقه ...
اجبار ...
از همین روست که درصد هنرمندان موفق مهاجر سرزمین مادری از بازماندگان فقیدشان ( ! ) بیشتر است .
ب ) مشروطه ایرانی مدیون قفقاز و آذربایجان است به عبارتی . به عبارت دیگر مدیون آدم های بزرگی چون میرزا صابر طاهر زاده صاحب کتاب " هوپ هوپ نامه " که شعر های آزادیخواهانه ی او به قلم نسیم شمال در رشت ترجمه میشد و فارس و ترک و لر و عرب ایرانی را دریچه ای میشد برای تبسم معنی دار و خنده ی اشک آلود ...
آشنایی عوام جماعت با مفاهیمی چون قانون و آزادی و استبداد ستیزی با همین شعر های سوال برانگیز بود و صد البته کاریکاتور های مجلاتی مثل ملانصرالدین که همین صابر تحریریه ثابتش بود
ج ) خواب قیلوله بودم که دیدم نشسته ام روی نیمکتی و دارم این شعر صابر را زمزمه می کنم ... ای داد بیداد اردبیل ...
بیدار که شدم فوری قلم و کاغذی برداشتم و چنددبند این شعر بلند را ترجمه کردم . قصه این شعر ، قصه پیرمردی اردبیلی ست که به روسیه رفته و یکهویی از سنت سنگین شهرش وارد یک بقول خودش لعبت زاری شده و پشیمانی عمری که تلف ( ! ) کرده ، حالا گریبانش را گرفته است ...
د ) باطن شعر ، حدیث روبرویی سنت با مدرنیته در عریان ترین شکل خودش است ، حدیث مردمی که در مواجهه با دنیایی دیگرگونه ، دین و دنیاشان را با هم می بازند .حدیث تلخ مهاجرانی که تن به طنز تلخ غربت ناجور می دهند اما ...این شعر را با هم بخوانیم :
داد بیداد اردبیل!
آلتمیش ایل لیک عمریم اولدی سنده بر باد، اردبیل
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
ظن ائدیردیم من بوتون عالمده ایراندان سووای
بیر فرح آباد یئر یوخدور او ساماندان سووای
عورت اولماز حسنده فاطما، تکذبان دان سووای
وار ایمیش روسیه ده مین- مین پریزاد، اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
ای وطن، حوری گؤروردوم سنده کی عورتلری
دئردیم او حوریلرین سنسن یقین جنت لری
ایندی حیرانم باخوب گؤردوکجه بو لعبتلری
هر بیرینده باشقا لذت، باشقا بیر داد اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
حالیا باکوده یم، باکو دئمه، بیر خلدزار
خاصه دریا ساحلی بیر لعبتستان تاتار
هر طرف آغ، چاغ ماداملار بیر- بیریندن گلعذار
طرفه دلبر، تحفه بیر شئی، یاخشی بیر زاده، اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
مین منیم تک کابلایی بیر سونیانین دلداه سی
مین منیم تک پاک دین بیر رومقانین افتاده سی
مین منیم تک مؤمنین بیلمم نولوب سجاده سی
بنده لیک قیدین قیریب اولموشدور آزاد! اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
بئش دگیل، اون بئش دگیل، هر یان باخیرسان وار مادام!
ائو مادام، منزل مادام، بالقون مادام، تالوار مادام
سیرق مادام، قاستین مادام، پاسساژ مادام، بولوار مادام
مختصر، عقلم چاشیب، ای داد بیداد، اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
ترجمه :
شصت سال عمرم ز تو بر باد شد ، باد اردبیل
من چه نامردم اگر یادت کنم یاد اردبیل !
ظن من این بود در ایران زمین پهنه ور
نیست شهری مثل تو آباد مرز پر گهر
یا که مهروتر زنی از دختر مشدی جعفر
بوده در روسیه صد ها صد پریزاد اردبیل
من چه نامردم اگر یادت کنم یاد اردبیل !
ای وطن ! منکه زنانت را پری رو دیدمی
جنت این حوریانت من از این رو دیدمی !
حال حیرانم از این لعبت سرای چیدنی
چیدنش عدل است و این چینش مرا داد اردبیل !
من چه نامردم اگر یادت کنم یاد اردبیل !
حالیا در باکوام ! باکو نگو ... یک خلد رار
خاصه دریا ساحلش : یک لعبتستان تتار
هر طرف شایسته " مادامان " مطنطن ، گلعذار
وه چه دلبر ، وه پری وش ، چون پریزاد اردبیل
من چه نامردم اگر یادت کنم یاد اردبیل !
صد هزاران " کبلایی " مانند من دلداده اش
صد هزاران پاک دین بر زیر پا افتاده اش
صد هزاران مثل من گم کرده چون سجاده اش
قید و بند بندگی رستید و آزاد اردبیل
من چه نامردم اگر یادت کنم یاد اردبیل !
هر کجا هر سو نظر گردیده دیده صد مادام
خانه و کاشانه و بالکن مادام ، بی حد مادام
از در و دیوار میریزد مادام درصد مادام !
مختصر عقلم پریده ، داد بیداد اردبیل
من چه نامردم اگر یادت کنم ، یاد اردبیل
مهندسی خیال و کلمه
علیرضا پنجه ای ( شاعر و روزنامه نگار )
شعر در موازات نثر مکتوب و شفاهیات زمان،خود پدیده ای دیگر است، دیگر از آن روی که تفاوت هایی دارد با مصالح سخن نویسی و سخن گویی رایج، دیگر گفتن شعر در یک تناسب قابلیت تاویل می یابد، وحید ضیایی در شعر نوروز95 خود،تلاش داشته تا بهره از ظرایف استتیک شعر را در تزویج مصالحی. معدود از هفت سین به. گونه ای شاعرانه بنمایاند، و از سر اتفاق این بهره ی مصنوع کمتر از آسیب تصنعی جلوه یافتن برخوردار. بوده است، از سر اتفاق باید اذعا...ن داشت شعر ما برای برونشد از وضعیت بحران شاعرکش مخاطب، نیازمند آن است که شاعران آوانگاردش کمی فیتیله ی پیشنهاد دهندگی و خلاقیت را عمدا پایین آورند تا مخاطبان. با نور تنظیمی ایشان که با نور ملایم سایر شاعران توفیر دارد،عادت کنند، و با توجه به اعتمادی که از طریق این عادت بین آفرینش گر و مخاطب هدف گذاری شده به وجود می آید،گویی پیمان بسته باشید برای نور بالاتر، کم کم اعتماد اعتیاد می آورد و آن جاست. که فرق بین گفتن حتی مضامین هدف گذاری شده توسط یک شاعر آوانگارد و یک شاعر شعرهای همسطح زیبایی عوام الناس شاخصه مند می شود.
می خواهم بگویم. وحید ضیایی به عنوان،مدرس،منتقد. و شاعری که به شعر پیشرو نظر دارد،به خوبی توانسته شعری مضمون محور را مهندسی رسانایی کند، آن گونه که سطح قابل اعتنایی از زیبایی شناسی شعری دوران را راضی نگه دارد، در واقع بین تولیدات شعری ما شاعران دو سطح در کلیت هنوز فاصله گذاری آکادمیکی نشده، تولید برای شاعران و حرفه یی های درگیر شعر و تولید شعر برای لایه های گونه گون جامعه.
می خواهم بگویم این آفرینه تولید مناسبی از سوی یک آفرینش گر آوانگارد برای دسته ی دوم مخاطبان یعنی لایه های ریز تا درشت مخاطب است.
این در مقامی ست که باید اذعان داشت شعرهای دیگر شاعر در وجه پیشنهاد دهنده اش تولیدی صرفا برای حرفه ای های شعر می ماند،بی. آن که به خود زحمت دهیم و سوال جانفرسا کنیم از هم که چه را شعر آوانگارد مخاطب ندارد، در حالی که شعر آوانگارد ذاتا برای معدود حرفه یی های شعر هدف گذاری شده و نباید هم از آن انتظار معجزتی داشت. اما آفرینش گر شعر آوانگارد به وقت مهندسی، قدرت آفرینش و مهندسی مضامین شاعرانه را به تر از شاعران شعر رایج توانایند.
#هفت سین*
# وحید ضیایی
هفت کس آمدند
با چشمانی که سمت نگاهشان " سبزه" می رویاند
از" سیب" گونه های آنی
که تاریخ اکنونش را
چون بزکی تازه بر صورت مالیده بود
از " سکه" افتاده مهری بر خورجین دارا و ندار
از " سیر " تا پیاز درد دل کویر
وقتی از پریان دریاچه های خشک قصه می گفت
- با ماهی های بی ریای ساده ای
که هر صبح
از قلاب ها شعری می شنیدند -
از کودکانی
که سرزمینشان را
در گلدانی از سوسن و" سنبل " آب می دهند
با کاسه ای از پوکه های خالی
هفت کس آمدند
از جایی که هفت مرد
در زمستانی ابدی
محو شده بودند انگار
دو دیگر
" ستاره " آورده بود و"سلام "
" سین" از ارس می گیرم و سینی از سیستان
اندازه ی وطنم
تا دهان شیرین کند امروز
پری وشی
که از مولوی گذشته است و مزار
با دستانی
که آغوش قسمت می کند
با بهار
یک هزار و سیصد و نود و پنجمین بار بی تو .
از جنس شعر و جنایت
Rodovan karadzic
Bosnie
Half the morning's gone.
Coming down the hills
A strong and strapping wolf
Bit half the morning off
And in his heart it went
Up to the hills, to the wilds.
Every thing wept afterwards.
Up there in the hills, in the wilds
With wolves round a fire there is fun
The morn feeds itself to the flames
Not letting it die down.
( رادووان کاراژیک ، بوسنی : برگردان آزاد از : وحید ضیایی )
نیمی از بامداد گذشته
که فرو می آید از تپه ها
گرگی سختینه و ستبر
اندک مایه از صبح فرو خسبیده
و در قلبش گرگسار
تپه ها در می نوردد ، فراز ،
به سویی وحشی
زان سپس همه چیز در مویه ست .
بر فراز تپه ها ست ، بر فراز وحش
با گرگ هایی که بر گرد آتشی اند ، سر گرم ...
صبح خود خوری می کند از زبانه آتش ، رقصان
مگذارید که فرو نشیند ، آن !
الف ) برای کسانی که با نقد ادبی سرو کار دارند شعر بالا نمونه ای از اثری روان و در عین حال ژرف از لحاظ ساختار و معناست ، بطوریکه با روش های متفاوتی از اصول نقد ادبی می توان به تجزیه و تحلیل آن پرداخت . شعر با دامنه واژگانی نرمی چون بهار و تپه و عناصر طبیعی چنین هم نمودی سمبلیک هم استعاری و هم رمانتیک می تواند داشته باشد . شعر زیبایی هایی نهفته دارد در نهایت ایجاز : ( گر بیفروزیش رقص شعله هاش از هر کران پیداست / ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست : سیاوش کسرایی ، شعر زندگی زیباست ) بامداد و طبیعت و آتش ... و گرگ ها !
ب ) در اوج جنگ های داخلی بوسنی زمانی که شهر سربرنیتسا توسط صرب ها محاصره شد ، به دستور جلادان صرب این شهر با دوازده هزار نفر زن و کودک عمومن مسلمان به آتش کشیده شد و قرن حاضر در قلب اروپا ارجاعی سخیف به بربریت دوران های ماضی داشت . در همین روزها بود که مسکو دعوتنامه ای برای شاعر ، سیاستمدار و روانپزشک شهیر صرب فرستاد تا جایزه ای ادبی را به او اهدا نماید . شاعر واژه های سترگ قهرمانی و طبیعت و غرور آدمی ... رادووان کارادژیک
ج ) چند روز قبل دیوان بین المللی لاهه بعد از تعقیب 13 ساله ی یکی از جنایتکاران جنگی بوسنی به اتهام هایی چون نسل کشی ، بعد از دستگیری و محاکمه جنجالی وی ، حکم 40 سال زندان را در حقش جاری کرد حکمی که اگر چه جامعه جهانی را خوشنود و دل های داغدار هزاران نفر را ( شاید ) التیام بخشید اما سوالات بزرگی را که در ذهن بسیاری ایجاد شده بود ، بی پاسخ رها کرد ...
این رهبر جنایتکار صرب در دادگاه ، از پذیرفتن اتهامات سر باز زد وجنایات وارده را تقصیر عده ای خود سر دانست که فجایع را به نام ارتش او انجام داده اند . جهان پرونده جنگ بوسنی را با محاکمه و محکومیت ( رادووان کارادژیک ) بست !
رادووان : شاعر ، سیاستمدار ، روانپزشک و قصاب سربرنیتسا ...
د ) رادووان کارادژیک باقی عمر خود را در زندان بسر خواهد برد ، اشعارش بین هواداران افراطی اش دست به دست می شوند ، مترجمان و منتقدانی برای آثارش نقد ها خواهند نوشت و در بهت بزرگ وجدان بشری ، شاعر ، مجموعه اشعاری تازه را خواهد سرود ... ؛
----------------
ایک نظم
شاعر: وحید ضیائی
ترجمہ: احمد شہریار
عشق...
ایسی گونگی بہری جھیل ہے
جس کے کنارے بیٹھ کر
تم ہر روز آنسو بہاتے ہو
لیکن تمہیں
اس بات کا اندازہ کبھی نہیں ہوتا
کہ تمہاری لاش
اس جھیل سے کب باہر نکالی گئی!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عشق
دریاچهایست کرولال
که هر روز کنارش مینشینی
و سخت دلمویه میکنی
فقط هیچوقت نمیفهمی کی
حسدت را از دلش بیرون میکشند...
وحید ضیایی
ایلهان برک ، شاعر معاصر ترک ، عاشقانه سرایی مدرن که مشهور به والت ویتمن ترکیه ست . شعر عاشقانه ای از او را با هم بخوانیم :
BAKMAK AŞKTIR
Kal böyle aşkım, kal böyle...
Ve yalnız
Bana bak.
Bakmak aşktır.
'Soyundum işte sana yol olsun diye.'
Böyle çıplak böyle et ete
Bırak gezinsin üstünde soluğum.
Saydamdır aşk, o naif şeytan
Gözlerin, çıplak memelerin, dudakların
Böyle işte böyle gel gir yatağıma.
Ve öp sonra da
Durmadan bir daha , bir daha öp beni
Böyle uzun bir yolculuk ister aşk.
Ve çek sonra da, daha bir kendine beni
Çek ki
Bileyim benim olduğunu.
Böyle işte böyle kasık kasığa.
همینطور بمان محبوبم ، همینطور ...
و همینگونه زل بزن توی چشم هام
نگریستن عاشقانه ایست !
تا معبری باشدت این عربانی
اینگونه صریح اینگونه تن به طن
رها کن بگذرد این نفس بر تنهات ...
شیدایی ام عشق ، ابلیس وار نفیس
چشم هات ، ناردانه هات ، لبهات
همینگونه بیا ، همینگونه میهمان بالین
و ببوسم بعد
مکرر ،
بی وقفه ای حتا
که عشق بیشک
محتاج چنین توالی در سفری ست
به سویت بکش ، بسویت
بسویت چنان بخوانم ، بسور
که بدانم از آن توام
و سهم من از دنیا ، تو
همینگونه سخت ، همینگونه سوران .
ترجمه آزاد از : وحید ضیایی
از پشت شیشه ی به غبار نشسته ی کتابخانه ، زل زده ای به دور دست روبرو . پشت سرت ردیف مرتب کتابهای خاک خورده ی ادبیات ِ هشتصد ( رده ی دوست داشتنی هر کتابخانه ای ) انگار کرور کرور چشم زل زده اند به غریبه ای که خلوت مملوشان را به هم زده وباز نگاهی مشتری ، برای گرفتاری یکی شان حواس تیز کرده است تا لب بستگان سرود قرون ، دوباره گوشی وچشمی بیابند برای راز هایی که در دل دارند . این وهم عمیق را پیوند میدهم به مناظر پیشرو .
پشت ردیف میله های محافظ کوتاه محوطه سیمانی بیرون ، گورستانی ست عتیق با قبر هایی کهنه ونو که با شیب نسبتن تندی تا پایینِ رسیدن به خیابان کشیده شده است وچون مشتی سبز پیرامون را پر از حجم مستطیل های سیاه وسفید و درخت های هر از چند گاه کرده . پایین دره شهر است ناپیدا میان فرازوفرود ساختمانها و درست مقابلت ، تپه های بزرگ ، خیلی بزرگ که از راست تاچپ شهر را چون دژی مستحکم فرا گرفته است . تپه هایی بهار زده ، با سبزِ یواشکی آخر سال ، شیب های تند و آن بالاتر ها ، درختچه هایی کمرنگ .
کتاب و گورو تپه ... ملغمه ای وهم انگیز که بین تاریخ و رویا پرتت می کند به استعاره های : آگاهی ومرگ و استواری !
انگار که چون مرده ای باستانی بین شاهدان یکروی مجلد ، ایستاده باشی میان استواری زیستن ، ناگزیری مرگ و اندوه آگاهی ...
اینجا شهر کیوی ست . شهری قدیم که در هجوم « فکر مدرنیته » همه هستی قدیمی اش را مثل دیگر شهر های اطراف باخته و تبدیل شده است به کلونی کوچک ابزار زده ای مملو از ماشین ها و آدم های مصنوعی با بافت ها وپوشش هایی که کمتر رنگ قدمت باستانی اردبیل را دارد . فقط ، روستای بزرگ بین تپه ها ، اکنون شهری ست که برای میهمانانش نان صنعتی دارد و جوجه های سفید مرغ داری های شبه مدرن ...
ازآش و لباس و خوراک و زمین و کشاورزی و کوزه و سفال و دخترکان سیه چشم بررقع پوش خبری اگر هست ، در خاطره پیران گاه گاه فراموش شده است و همین گور ها ...
گیوی ... گیوی ... رویا برمی دارد ومی بردم تا خانه ی منظمی در شمالی ترین نقطه ی پایتخت ...مرد سخت کوش مهربانی که کتاب می نویسد و دستور زبان می نگارد برای هم سرزمینانش ... رویا می بردم تا شور روز های تاریخی سرزمینم ... تا بهمن جاویدان و مردی که با ردایی خاکی دستور می دهد ... گیوی زادگاه دکتر حسن احمدی گیوی و صادق خلخالی ست ...
برگشته ام به مه رقیق بالای تپه روبرو ... چشممی دوانم تا قوچی ، آهویی ، روباهی صید کنم آن بالاتر ها ...که سیّد دست می گذارد بر دوشم و برمی گردم به کتابخانه ...
- اینجا عجیب بوی جنون می دهد سید ! ملغمه ی عجیب آرامش گورستان و شلوغی شهر فرورفته واین تپه های ممتد بسته با کوه های اطراف ...
- دکتر ! آن بالا را می بینی ؟ همان درختچه های نوک کوه ...
( چشم تیزمی کنم وانگار سازه ای ست محو)
- آنجا زیارتگاه است ... یکجور زیارتگاه بومی که خیلی های قدیمی نذری برند آنجا ، شال می بندند ، آش می پزند ...
- مزار است ؟!
- قصه دارد وحید ، قصه !
( زاهدان را بار اول که دیدم ، شهری بود ، دور زده بر گرد کوهی بزرگ ...یا لااقل از هواپیما اینطور دیده می شد . شهری بزرگ با کویری بی نهایت ازاطراف ... با شوسه هایی کمرنگ و خاکستری بی نهایتی که برای منِ کوهستان زاده ، دلگیر بود . بعد ها که در آفتاب سوختگی چهره ی مهربان مردمان خاکی اش مهمان نان وکبابشان شدم و با هم از موزه تا کوره راه های غریبه اش را گز کردیم ... دلخوشی با دوست بودن وبا دوست نفس کشیدن در دیار غربت را شیرین چشیدم . یکی با « میر» - سیستانی زاده ای اهل حوزه – حرف از زیارتگاهی شد نزدیک روستای تولدش که نامی غریب داشت « بی بی دوست : زیارتگهی برای بانوان که نذر گاه بسیاری بود با درختی – شاید گز- که پاسبان این مکان گشته بود با قصه ای کهن ...
: مثل تاریخ همیشه تکراری این آبادی ... یکی بود که ظالم بود ویکی نبود که داد بستاند ... که برادر وخواهری بودند گویا پاکزاده وچوپان ، که خواهر در دامنه های تُنُک گوسفند می چرانید به رسم پیامبران که اوباشی رند قصد آزار کردند و زن در پی پاس پاکدامنی به کوه زد و پا برهنه دوید و گرگ ها و آدمها در پی اش که ناچار به بلندی ای رسید و ناچار دید خود را در محاصره ی بی عفتان که دعا کرد تا زمین دهن باز کند تا مباد خسی بر دامنش بنشیند و زمین به اذن دلی سوخته چاک خورد و دختر را به کام کشید و ازاوجزشالی باقی نماند ... وشد « بی بی دوست »، نذرگاه دلسوختگان ِ کویر نشان ِ باد خورده ، مهبط ِ سلسله بندانِ گریزان ، تسکین دل ریشان ِ خسته از بی ریشه گی ها ... باستان ِ زاهدان یا به خاک می خواند زن را یا به هامون ... )
- وحید ؟؟!
- !
- داشتم می گفتم ... قصه دارد... بومی ها صدایش میزنند « پیر زنجیرو » . دختر ها سبزمی بندند ونذر می بندند و شال می اندازند ، زن ها بچه می خواهند و پیر سال ها خوشبختی و گشایش ...
- قصه اش چیست ؟!
- سالها قبل دختر چوپانی را اوباشی به قصد آزار تعقیب میکنند ...فراز کوه ، دختر ِ ایل ارس ، آیینه بند ِ رود های سارا نشان ، از خدا حفظ عفتش را می طلبد و زمین دهن باز می کند و ...
حالا وهم کتاب قصه ای باستانی و گور هایی ازشمال غرب تا جنوب شرق ، در شهر هایی که فرازو فرود داشته اند ...
بیرون می زنم ودر نسیم ملایم ظهر گاه ، طبق عادتی قدیمی ، سنگ قبر ها را می خوانم... قدیمی تر ها را بیشتر ... می پرسم : بریم ببینیم ؟
صعب العبور است وهمراهان اصرار دارند دل بکنم از اوهام واقعی این داستانها ...
همیشه رندانی بوده اند که سنگ بزنند ، حلاجانی که به ناحق آویزه ی دار شوند و دخترانی که جان مایه بگذارند تا جان مایه نشوند ...
شهر را به قصد اردبیل ترک می کنیم ... در دامنه ی تازه سبز دشت گوسفندانی می چرند . گور هایی فراموش شده نگاه می کنند ،صدای شوخ دخترکانی سیه چشم در دره پیچیده ، یکی دستور مینویسد ، یکی دستور می خواند ، یکی مثل من از سفر کتاب می آید با پارچه ی سبز نذری که به شاخه ی وطنش گره خورده است .
وحید ضیائی
برای وحید خواجوی و شعر های کرمانشاه
باختری دختر سنگ گونه ی داغ دار !
هیچ جای دنیا نیست
که سنگی به فروریختگی دلت داشته باشد ...
صخره ای به تیشگی خاطرت
گیسوانی
حنا بسته لای مال رو ها
مسافری شهری ام
با گردن آویز دو بار
از خاک ارزان
نفت گران
دندان قروچه ی فرهادم وقت مناظره ای شیرین
تیشه از چشم های تو روییده و آشوب می شود در دل بهار
دوشآ دوش سیاه جامه ای که می رقصی ... جلمان جلمان ...
کاسه ای چشم ، رود بدهکارم
- خشکیده -
با عکس سوخته ی جوانی ام
لنگان
طاق آسمانم شدی
بیستون
حالا بریز
از لول تفنگی مدفون
مسافری شهری ام
به دریوزگی رویا آمده ام
پهلوانی که زنجیر پاره می کند از خویش
وحیدی مثل ارس تنها
با گوژپشتی زاغی
که خبر از تو ندارد
مثل بابا که نان
مادر که جان
شهری که سبلان .
وحید ضیایی
اسفندی از 94
دیدن با چشمهای تو
یادداشتی بر کتاب «صدا، تنهایی، پژواک» دکتر وحید ضیایی
حسین قربانزاده*
میاندیشم ویژگی یک پدیدآور نقد چه میتواند باشد؟ این اندیشه هنگام خرید از قصابی با تماشای خزیدن تیغ لای نسوج شکوفه نمیدهد، حتی در نانوایی هم به جایی نمیرسد، اگر این اندیشه در چنین مکان آشنایی پا بگیرد شرح و بسط آن به یک فنجان قهوهی تلخ نیاز خواهد داشت و البته قفسههای کتاب و ساعتها تفکر و گرنه حدود و ثغور چنین اندیشهای میشود، شکافتن نسوج یا نشاندن خمیر بر تنور داغ که همان هم هست اما نه همه.
پدیدآور نقد وقتی برای دست یافتن به لذت، صورت را میبیند، تناسب، ریتم، هارمونی، آهنگ، غایت، وحدت، همه و همه به یکباره سر بر میآورند. یک بر طبل دیگری بر سنج میکوبد، یکی پیدای نهان میشود و آن دیگری نهان ناپیدا. میشود بازار مسگران. یا باید انگشت بر گوش فشرد و گذشت یا به سماع ایستاد و گشت. در چنین بازاری لذت از صورت گم هم نشود، ناپیداست و پدیدآور در پی گمشده به سماع میایستد، پی کشف، پی دیدن.
کتاب «صدا، تنهایی، پژواک» سماع وحید ضیایی است در پی کشف تا وادی دیدن.
دکتر ضیایی در بخش نخست کتاب، در پی سیر صورت برای کسب لذت است اما در این مسیر تیغ لای نسوج مفهوم میگرداند و میشکافد تا به کشف حجاب معنی بیانجامد.
مولف در این بخش وفادار به خوانش معنادار است. با توجه به این که نقد کاربردی بدون آشنایی با مبانی نظری نقد امکان پذیر نیست مشکل نقد ادبی در کشور ما هم از همین جا ناشی شده است. منتقدی که نظریهها و مبانی اساسی و علمی نقد را نشناخته دست به تیغ میشود و یافته که نه، بافتههایش را وحی منزل میداند ثابت میکند نقد ادبی را خوب نمیشناسد، یا مدح میکند و یا ذم. یا گرایش به ستایش دارد یا نکوهش.
نقد کاربردی کی پدید میآید؟ وقتی که نقد بر اساس علم نقد شکل بگیرد. برخی به این علم آگاه هستند و برخی ناآگاه. برای نقد کاربردی ابتدا با شالوده نظری نقد باید آشنا شد. این آشنایی، منتقد را به تفکر دعوت میکند. به یک دید متفاوت از صورت. به کاوشی نو.
حال با توجه به اینکه هر نقد را دریچه و منظری جدید بر اثر میدانند که باید امکان تفسیرهای متفاوت را فراروی مخاطبان بگسترد. دکتر ضیایی در این وادی چه کرده است؟
در نقد 10 کتاب ضیایی تلاش دارد دید متفاوتی از صورت برای کسب لذت ارایه دهد. این تلاش برای دست یافتن به تفسیر متفاوت، بی سرانجام نشان نمیدهد چرا که همواره نشانههایی در نقد مییابیم که از منظری نو به مفهوم پرداخته و ما را به کشف و درک پیچیدگیها هدایت میکند. مولف سهمی از لذت را خوانش خود را به مخاطب نقد هم هدیه میدهد و کلیدهایی برای لذت بیشتر هم.
در بخش دوم کتاب، سیر و سلوک پدیدآورندگان است در صورتهایی که ضیایی ساخته، دهکدههایی پر رمز و راز که شاعر در هر کوی و گذر نشانی نهان کرده برای یافتن و روبندی بر چهرهی عروس کلام کشیده تا اشتیاق داماد را برانگیزد.
از چهرههای سرشناس، 9 نقد بر آثار وحید ضیایی «33 گانههای بی پایان». میاندیشم اگر تمام این نقدها در کاوش یک اثر بود چهقدر مخاطب را در شناخت اصول نقد حتی، یاری میرساند. (خواستهای که کتاب در بخش سوم به آن پاسخ میدهد.)
ضیایی در بخش دوم از باور خود پرده برمیدارد که نقـد و فرآیند آن، دستاوردی مبتنی بر علم اسـت. به نقد روشمند اعتقاد دارد، خود به آن میپردازد و از نقد آثار خود توسط دیگران استقبال میکند.
کوشش موثر برای افزایش شناخت مناسب و سودمند در بخش دوم مشهود است که به شناخت بیشتر اثر میانجامد. در یک کلام برای بررسی و تحلیل اثربخشی اثر، میتوان به میزان توجه جامعهی علمی در نقد آن، توجه کرد.
بخش سوم کتاب علاقهمندی مولف و منتقد است به شعرآستان، نو زادهای که ضیایی با شعر و نثر شیر میدهد و میپرورد.
«حرکت در جادهی مهآلود تاویل» تعریفی است که ضیایی از شعرآستان ارایه میدهد. در خوانش یادداشتهای ویژهی شعرآستان، سخن گفتن این نو زاده در گهواره تداعی میشود.
* داستان نویس و پژوهشگر ادبیات کودک
( کتاب " صدا ، تنهایی ، پژواک " پانزدهمین اثر وحید ضیایی در اسفند ماه 94 منتشر شد . این کتاب مجموعه نقد ها و یادداشت هایی با محوریت شعر امروز و ادبیات معاصر است که در 258 صفحه توسط انتشارات نگین سبلان با طراحی سید مهدی موسوی و مصطفی شکیبا در 1000 نسخه و قیمت 20 هزار تومان وارد عرصه ادبیات کشور گردید .
فصل اول کتاب " بر ستیغ نام آشنا " مجموعه یادداشت ها و نقد های وحید ضیایی بر آثار : ضیاالدین ترابی ، موسی بیدج ، حبیب محمد زاده ، محسن رضوان ، محمود حبیبی کسبی ، صالح سجادی ، بیژن نجدی ، نسرین حیایی تهرانی ، و سه یادداشت در معرفی کتاب محمد الماغوط ، نقد ادبی معاصر و خاطره دیدار شاعران خارجی از ایران است .
فصل دوم " 33 گانه های بی پایان " به نقد های منتشر شده در مطبوعات کشور با محوریت بررسی آثارضیایی می پردازد : دکتر بیژن باران ، منصور بنی مجیدی ، مریم بنیادی ، عبدالعلی دستغیب ، یوسفعلی میر شکاک ، دکتر قدمعلی سرامی ، اکبر اکسیر ، دکتر کاظم نظری بقا ، صادق ایزدی گنابادی از این دسته اند .
فصل سوم نیز " شعرآستان خوانی " به معرفی ژانر شعرآستان و نقد های نوشته شده بر آن می پردازد :
وحید علیرضایی ، آیدین ضیایی ، ناهید الهوردیزاده ، علی مسعود هزار جریبی ، کیان آذری ، سالار عبدی ، دکتر سولماز برزگر ماهر ، ناما جعفری ، سیاوش دانش آذر ، آیت دولتشاه ، احمد بیران وند ، خلیل رشنوی و پرونده مجله ادبی بانکول شامل 45 یادداشت درباره ی همین ژانر در این دفتر آمده است .
گفتنی ست این مجموعه دفتر اول از این سری آثار می باشد و دفتر دوم آن شامل مجموعه مقالات در آینده نزدیک منتشر خواهد شد . این کتاب از طریق سایت رسمی فروش آثار وحید ضیایی و کتابفروشی های معتبر قابل خریداری است )
« مریم ها و هزار ترکش آینه »
نگاهی به مجموعه شعر تازه منتشر شده « جنوب را با تو دوست دارم » سروده های سپید مریم ذوالفقاری ، نشر آشیان / 1394
الف ) زن کافی ست در راستای بودنش و هستی اش قرار گیرد ، تا از بارش مدام حیات بخش باستانی اش ، رنگین کمانی از هر هنری که می توان سراغ گرفت ، در آسمان دیدارش شکل گیرد . زن ، شعر آفرینش است و خود آفریننده و آفرودیت !
کافی ست ، کوه باشد که به نقش یسستون بنشیند ، سنگ باشد که بر قامت ونوس عرضه شود ، رنگ شود ، که در نزاع مردانه ی تاریخ ، سرخ و سفید در رقص ِ اهتزاز باشد ...
ب ) شعر ، آیینه ی زیست حقیقی هر ایرانی ست ، بر کاغذ باشد یا در نگاه ، در قیام باشد یا بر موج باد ... شعر ، سرنوشت ایرانی ست که به نثر واقعیت ها سر خم نمی کند و در تمرین مدارای با عصیان واژگان ، در سوی سجع حرکت می کند . شعر ، وحی روان ِ ناخوداگاه ِ ستم کش ِ ملتی ست ، که زخم ها دارد از نژندی روزگاران قناری کُش .
حالا شعر را بر دست و زبان زنی از تبار تفنگ و شلیته و رنگین کمان بگذار ... بر دامنه های کرد نشین زاگرس .
ج) انبوهی کتاب های شعر ، وهمی ست خود خورانه ، در ژورنالیسم عامی ِ دور چشمان وطنی . انبوهی زمانی به چشم می آید که وسعت ، پر از سیاه قلم ها باشد . در اندک مجال خوانش و خواننده و خواندن و نوشتن جماعت خواب زده ی امروز ، تولد هر کتابی ، مژده ی بیداری او و ایشان های پیرامون وی است . و چندین هایی که ایمان به نوشتن و باز انتشار آن برای یافتن مخاطب احتمالی دارند . انتشار هر کتاب ایرانی ، در وانفسای تولیدات چینی ، حفظ و تداوم حداقلی ، فرهنگی ست که تن به خاکساری خود – چون اقتصاد و سیاست ... – نمی دهد .
د) برای کسانی که به شعر علاقمندند ، مجموعه دوم شعر های بانوی کودک پژوه کرد ، مریم ذوالفقاری ، دقایقی محسور کننده خواهد داشت که شعر خود ساحره ایست از جنس خودش . به مرور چند شعر از این بانو می نشینیم و دعوتتان می کنیم به حمایت از کتاب ، با خرید و خوانش آن :
- میهمان دارم / مادرم پنج شنبه ها هوس می کند / با قطار به ایستگاه زمین بیاید / من و ایستگاه منتظریم / پیاده نمی شود ، می گوید : / این جا بوی مرده می دهد .
- قاب عکسی را / شب ها به سینه ام می فشارم / که صاحبش / سال هاست مرا نمی شناسد .
- پهن شده ام / روی طناب / سایه ای که شکل من است / و از آستین هایش / باران می بارد .
فروردینی از 95
وحید ضیائی
1
چهار بند ماندگار حماسه زبان ِ مهر نشان ِ دکتر قدمعلی سرامی در میان شاهکار های اندکی که با موضوع « مادر » در ادبیات فارسی پدید آمده اند ، نمونه ایست شگرف و عمیق و نغز از لحاظ زبا ن و ساختار و شعریت . اگر چه سخنپرداز بزرگ قاجاری ایرج شیرین سخن با شعر « گویند مرا چو زاد مادر... » ، شهریار ملک تبریز با « ای وای مادرم ... » ، فریدون لحظه های بهار با « تاج از فرق فلک برداشتن ... » ، و اندک بسیاری دیگر در باب مادر و مادرانه ها سرایش هایی داشته اند اما این موتیف جهانی – به نظرم – کمتر از آنچه شایسته است در ادبیات این سرزمین آفریده ها داشته است . بطوریکه ادبیات فولکلور و بومی مناطق مختلف ایران ، اگر چه از زبان کودک دیروز و امروز ، وصف مادرانه هایی اندک شمار دارد ، اما لبریز از آواز لای لای مادرانه هایی ست که شاهکار های زبان مبدا هستند . چون لالایی های ترکی و کردی ...
این را گفتم تا اولن لزوم پرداختن به چنین موضوعی را که بند بند وجود هر آدمی وابسته آن بوده است اشاره ای داشته باشم ، هم با یاداوری اشعار آفریده شده، ذهن شمای مخاطب را آماده ی شنیدن شاهکاری بی بدیل گردانم :
حماسه ، زبان مهر ورزی به آن گونه که می پنداریم نیست . حماسه ، با گرز و شمشیر و نیزه و پیل بیشتر سر و کار دارد تا بوس و کنار و بزم . رزم اولین اولویت پهلوا نی ست ، اگر چه در باستان ایران و شاهنامه هایش رزم و بزم توامان آمده اند اما خصوصیت وزن و دایره یواژگانی حماسه سرایی شاعر را از آفرینش لحظه های ناب دراماتیکی چون آن های لیلی و مجنون نظامی باز می دارد – باز اگر چه بزرگ مردی چون فردوسی با همین زبان فاخر تراژدی رستم و سهراب را می آفریند و اشک با دلخستگی های مویه ی سهراب دریده پهلو بر چشم مخاطب می نشیند ، اما او تنهاست ، او فردو سی ست ! _ .
به هر حال زبان حماسه با واج های بلند و الفاظ تیز و دوایر احساسی رزمانه ، در بیان ریزه کاری های عاشقانه کمتر به کار رفته است . حال بیاییم و نظری به شعر سرامی بیندازیم . شعری که به مادرش تقدیم شده و بار ها از زبان او ، با چشم هایی گریان و صدایی بغض آلود ، آنرا شنیده ایم :
گرچه پیکار مرگ و او فرداست،
وطن من هنوز پابرجاست.
روزی این سالخورد دیر آسود،
می کند کوچ زی فراز و فرود.
نیمهای را کشد زمین به کمند،
نیمهای بر شود به چرخ بلند.
بهرهای در سپهر آویزد،
بهرهای با زمی در آمیزد.
وطن من اگرچه میرنده است،
یاد او با من است و دیرنده است.
شاعر به مانند تراژی های بزرگ حماسی شعر ا با پیکار آغاز می کند آنهام پیکار مرگ و آدمی ، جاودانه پیکاری که همه ی هستی تاریخی بشر در بازخورد و تظاهر و تعارض با چنین بایدی شکل گرفته است . آدمی همه ی توانش را به کار می برد تا به شکست مرگ ناگزیر به جاودانگی خدایی دست یابد ... اکنون نیز داستان با پیکار مرگ و مادر آغاز می گردد ( توجه به همریشه گی مرگ و مادر نیز خالی از لطف نیست ) .
واژه سوم واژه ی جاودانگی وطنی ست که در کارزار آدمی و مرگ باقی می ماند ، یعمی مادر به مثابه ی وطن ! این ترکیب و این نو اندیشه برساخته ی ذهن شاعر است . او درد جاودانگی را در پیوند های خاکی جسته و اصالت را به هستی تناسخ وار آدمی بر مدار تسلسل جان می پندارد . مادر ، چون وطنی ست برای شاعر ، برای آدمی ، برای آدمیت ! شاعر حتی با هنوز آوردن و فردا خواندن بیت اول باور خویش را به جاودانگی حتی همین جسم فرتوت ، به مخاطب القا می کند . او فرض می داند که مرگ محتوم است و نیمه های زمینی و آسمانی به خاک و آسمان تحویل داده خواهد شد . و زمین و آسمان به هم دوخته می شوند تا مرگ آدمی به وقوع بپیوندد . آنچه را که جهان تاب بستنش را ندارد ، خیال آدمی ست . خیالی که در آن زاده می شویم ، زیست می کنیم و می میریم ، گویی شاعر جهان را و آزمون مرگ را با کشیده شدنش به عرصه ی خیال پردازی ، گردن می شکند ، و چون باور هستی خیالمند آدمی ، قدمتی به دیرینگی افسانه های مرگ دارد ، هستی آدمی را در زیستن خیال انگیزش می داند . « خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم ... » سرامی با یک تیر چند نشان زده است : امیدواری آدمی را در مصاف با مرگ ، امیدواری جاودانه توصیف می کند ، مادر را که در این مصاف به ناچار اسیر می گردد، وطن خویش می خواند و مرگ را چون بیگانه ای که گرچه مرز های او را در می نوردد اما ، آنچه از هجوم های تاریخی باقی می ماند و مانده برای هر کهن شهری ، نام آن شهر و داستان آن بوده است ! چه شهر هایی که در خیال داستان پردازی های آدمی هنوز معمورند . چه حاکمانی که سرنگون ! وطن و حرمت مرز های جانبودگی آدمی بیش و پیش از اینهاست !
2
یاد از آن جست و خیز پنهانی!
یاد از آن جنب و جوش طوفانی!
یاد از آن غرق، یاد از آن گرداب!
یاد از آن لرزه، یاد از آن سیماب!
یاد از آن جستجوی نافرجام!
یاد از آن خواب و یاد از آن آرام!
یاد از آن ظلمت زلالترین!
یاد از آن پرخروش لالترین!
یاد از آن دورهی جنینی باد!
یاد از آن عهد خم نشینی باد!
آن شب قطبی سیاه و بلند،
شب نُه ماههی کمین و کمند.
و آن خروشان سرخ، هجرت خون،
واژگون، با سر آمدن بیرون.
شاعر مخاطب را ناگاه به جهان شگفتی از پرسش هایی عجیب می کشاند ... او از زبان از سفر برگشته ای دیر سال ، از مدینه ی اتفاق های شیرینی سخن می گوید که هر مصرع آن قصه ای نو در خود دارد : یادکرد از ماجراهایی عجیب : جست و خیز های پنهانی ، جنب و جوش های طوفانی ( تعارض و تضاد پنهانی بودن و طوفانی شدن ) ، اینکه سرشت آدمی برشده در سیماب و آبی ست غرق کننده ، محسور کننده ، جنین چون دیر سالی چراغ بدست در طوفانی از حوادث غریب به جستجوی نافرجامی از خویشتن مغروق دست می زند . ظلمت زلالی که فریاد هایی ست در آب ! در بهت مخاطب راوی پاسخ می دهد : دوره ی جنینی ... عهد خم نشینی !!! این استعاره ی زیبای خم نشینی دانه های به بلوغ رسیده و چهل روز چله نشینی – چون چهار بند شعر - ، آن شب قطبی ( شب بی پایان جهان اول ) کمین و کمند ( اسارت و نیرنگوارگی تقدیر آدمی ) ، و تعبیر زیبای شاعر از تغییر جهان به هجرت اول آدمی ، هجرت از وطن نخستین به گذر گاه پسین ، و آن هجرت ، سرخ ! به رنگ جنون و معرفت و پرسش و نبرد و گرما و هیجان ... تعابیر هستی انسان در کره ی خاکی ! واژگون با همین افکار بیرون آمدن : که آدمی با اندیشه جهان را عوض می کند ! توجه داشته باشیم که مخاطب در بند دوم و در هر بیت با شگفتی تعابیر و تشابیه چنان محصور می گردد که القاگر همان الینه شدگی خم نشینی جنینی ست !
3
یاد می آوری که چون کردند؟
از تو آخر، مرا برون کردند.
تف بر آن هجرت نخستین باد!
بر جدایی همیشه نفرین باد!
پای تا سر به شیون آلودیم،
هر دو پژواک یکدگر بودیم.
نعرههای تو بوی خون میداد،
عقل را غوطه در جنون میداد.
زاری من به چرخ بر میشد،
شورش اشک، بیشتر میشد.
مهر تو، بسته بود با بندم،
هیچ دل از وطن نمی کندم.
عاقبت تیغ را صدا کردند،
خشمگین از توام جدا کردند.
حلقهی ناف من، گواه من است،
که مرا دل هنوز، با وطن است.
بند سوم بند مویه های جاودانه ی بشری ست ... بند شکایت ها و حکایت ها ، بند نزار ها و زار زار ها ... بند سوم عاشقانه ای ست جانگداز از درد دل های نیازداران مشتاق و ناز داران مهجور و هر دو اسیر سرنوشت مقهور ... هر جدایی ، زبانی و نانی و مرزی و رمزی ، هر فراقی ، اشتیاق به مویه را شکوفه می دهد ، سرامی ، شکوه ها و زاری های این جهانی را در پیوند با هجرتی نخستین می داند که تمامی اولاد بشری آنرا چشیده اند . انگار هر دلی که در جهان است داغدار این هجران است تا به آغوش مام زمین ( mother earth ) باز گردد ... و جهان عرصه کشمکش این دو مام است ... راوی ، با جزییات زاده شدن ، از اشک و ناله های همسان و واج آرایی های شور آفرین و شوق زا ، نوستالژیای این تراژدی جاودانه و پیاپی را هر دم بیشتر تاکید می کند و انگار در اوج این داستان می خواهد مهمترین نکته ی شعر را در ذهن مخاطب القا کند : مهر مام ( سرزمین ، وطن ، کشتگاه ...) به رود خون ِ جریان بخش و هستی فزایی بسته ست که تا بریده نشود پیوند نمی گسلد . تقدیر معهود « تیغ » این واژه ی آشنای گسستن ها و بریدن های عاشقانه و حماسی را به این بزم می خواند تا « تیغ برکشیده محبان همی زند » . شاعر با ارجاعی دلنشین و نشانه ی دلنشان ( حلقه ی مهر مادری را نشان بسته ی وجود آدمی تا ابد می داند ...) حلقه ای که نشانِ وفاداری طبیعت انسانی ست !
4
مادر ای میهن نخستینم،
بی تو خود را غریب می بینم!
رنج غربت، شکنج زیستن است،
زندگی، وسعت گریستن است.
بی تو، ای گاهوارهی فرتوت!
تخت شاهی است، تختهی تابوت!
بند پایانی شعر ، مانیفست شاعر برای این شعر اندیشه محور عاشقانه ست . ما غربتیان ِ سرزمین بی مادری ها ، ما دور افتاده ترین ستاره های بی کهکشان ، ما بی تن ما بی وطن ... ما تن ها ، ما تنها ... ما به گریستن شاد ، ما به گریستن آزاد :
گاهواره ی فرتوت مادرانه های جهان شاید ، ما ، پای بوسان تخته های موریانه خورده ی شاهی را ، لای لای خسته ای باشد ، دل خوش به هجرتی دوباره و دوباره ...
موطنتان آباد و خیالتان آزاد ...
وحید ضیائی / فروردینی از 95
http://telegram.me/sherastan