وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

از هزل تعلیم است تا تلخپند ....

هزل تعلیم است سابق ، تلخپند امروز 

قسمتی از بهترین خاطرات من مربوط می شود به روزهایی که پدرم مجله خورجین و بعد ها گل اقا را می خرید و با ولع نوجوانی آنرا ورق میزدم و میخواندم .
 آن روز ها پاتوق اصلی من خانه پدربزرگ بود ، خانه ای که در ان بزرگ شده بودم . دالانی کوچک که با بیست پله به سمت پایین، وارد حیاط و باغچه میشدی . آن سوی حیاط انبار بود و بقول فدیمی ها موال و این سو یک سره پنجره هایی که رو به باغچه باز می شد . با ردیف شمع دانی ها و انواع گلدان هایی که اسمشان را (هنوز هم) نمیدانم ... خانه ی پدر بزرگ سه بخش داشت .
اتاق وسطی ، حال و آشپز خانه بود و محل فرماندهی مادر بزرگ که او را مامانجون صدا می زدیم . معمولن یا در آشپز خانه در حال پخت و پز بود و یا رحلی گذاشته و قرآنی برداشته و ... یا با دختر ها و پسر هایش در حال حرف و حدیث های زنانه آن روزگار .
اناق دست چپی اما بارگاه مادر پدر بزرگ بود ! 
زنی چاقچوری که مثل خورشید خانم قصه ی بچه ها گیس های سفید قاجاری اش ، زیبایی جوانی های گذشته را با خود داشت . و این زن ماجرایی بود برای خودش 
 ... بیست و چند سال با همسرش ( شازده عبد العلی ) فاصله سنی داشتند و فقط برای خوشگلی اش او را به همسری ، گرفته بود ، دست به سیاه و سفید نمیزد . بادام می جوید ( به خاطر دندان های مصنوعی اش که بقول خودش سفت بچیبند ! ) و برای ما ها قصه می گفت و گاهی یک ریال دو ریالی می گذاشت کف دستمان و کلی حال می کردیم و البته حرص عروس پا به سن گذاشته اش را هم همبشه در می آورد .... شازده خانم بود و گوشه ی تنهایی ها و دستور دادن هایش ... 
اما اتاق دست راستی که خیلی بزرگتر بود و به نحوی اتاق پذیرایی هم محسوب می شد ، دژ پدربزرگ بود ...
کنار بحاری نفتی ، بالش و لحافی بود برقی ... کنارش کلی کتاب و زیر سیگاری . کنار پنجره هم تلوزیون بزرگ جعبه چوبی و دستگاهی که وقتی به آن وصل میشد ، چند شبکه ی باکو را می گرفت و دژ پدربزرگ را پر می کرد از صدای آواز خوانندگان باکو ... ملغمه ی کتاب و چای و نبات و آواز و سیگار ...
پدر ، گل آقا را که می گرفت دو روزی طول می کشبد تا تمامن بخواندش . من کمتر ! فقط منتظر بودم مجله را تمام کند تا بگذارم در کیف مدرسه و ناهار یکراست بروم کوچه ی سعدی و دوتا یکی از پله ها پایین بدوم و یک ماچ مامانی بدهم و بخزم زیر تشکچه ی برقی پدر بزرگ و بنشینم و برایم کتاب بخواند ... 
گل آقارا دستش بگیرد و چیز هایی بگوید که من زیاد حالیم نشود و سیگاری بگیرد و تلوزبون را روشن کنم و بعد ساعتی کتاب خواندن ، بنشینیم به صدای حزین موسیقی باکو : سو دان گلن سورملی قیز ...
حالا ذوق خواندن کتاب یک طرف ، شیرین خواندن عزیز آقا یک طرف ، خود رمان یک طرف ! ذوق شنیدن رمان با آرامش صدای پدر بزرگ که گه گاهی انرا غرولند مامانجون می شکست ( کم کن صدای آن کارخونه ی شیطان رو ... منظورش تلوزیون بود ) با جذابیت قلم ذبیح الله منصوری در ترجمه ی های خود بافته اش از الکساندر دوما و دیگر رمان های تاریخی ، و البته عشق من به تخیل و خیال پردازی در مورد اروپای قرن هفده و هجده ... 
گل آقا بهانه ای بود برای دیدار های هر روزه ... شوخی ها و متلک های تندی که می گفت و من زیاد حالی ام نمی شد ...
سال هشتاد و چند بود نمی دانم ... فقط وقتی در ماهنامه گل آقا ، معرفی نسبتن مبسوطی از هفته نامه ی مطبخی که من سردبیر و به نوعی راه اندازش بودم ، آمد و کنار تیتر : نخستین هفته نامه طنزو کاریکاتور استان اردبیل ... اسمم سردبیر آمد ... اشک هایم را توی پاکت گذاشتم و برایش به نشانی جایی خوش برورو در آسمان فرستادم ... جایی که احتمالن کتابی باشد و سیگاری و فرشته هایی که ... آواز بخوانند لابد . 
تلخپند ، مجموعه طنز پژوهی من بعد آن سالها بود ، پاسخ به دغدغه ی علاقمندی به گونه ای از نوشتن که جای خالی اش در ایران همیشه حس می شود . مجموعه ای که نخست به نام " هزل تعلیم است " منتشر شد و پس از بارگذاری در چندین سایت جزو پر دانلود ترین کتاب های فضای مجازی شد و بعد ها با افزودن دو فصل دیگر " تلخپند" نام گرفت و توسط نشر محقق از انتشار شد . 
این کتاب به بررسی مرز میان هزل و طنز و آمیختگی این دو به سود جریان استبداد ستیزی در ادبیات ایران می پردازد .
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.