وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

معرفی مجموعه شعر ملودی تپانچه سروده های سپیده داداش زاده


" سلطان سرطان " 

معرفی نقدی بر مجموعه شعر " ملودی تپانچه : سپیده داداش زاده ، نشر حکمت کلمه 1395 " 
http://s2.picofile.com/file/8264537000/20160820_104351.jpg
نمی دانم چند سال از انتشار مجموعه شعر اول سپیده داداش زاده " آویخته از عقربه 12 " می گذرد. مجموعه ای که در مردسالاری شعر معاصر آذربایجان و اردبیل ، خصوصیت زنانگی را در زبان و ساختار روایی اثر با خود همراه داشت و مرور محتاط شاعرانگی دختری بود زیسته پای ستیغ کوه های تعصب و رها در دامنه ی نجیب دشت های پر درخت مشکین شهر باستانی در شمال غربی ترین نقطه از سرزمینمان . سرایش شعر هایش اگر چه ریشه در کوه و باغ های دیار مادری اش داشت اما ، خواستگاه معاصریت زبانش را در کوره های شعر شناسی و شاعر ستیزی اردبیل گداخته بود ( شهر شعر و شیخ و شمشیر ! ) 
مجموعه اول او او را جزو کمتر از 5 شاعز زنی می کرد که صاحب کتاب شده بودند و در بحران های ادبی و سیاسی اجتماعی بعد از نیمه هفتاد ، در سکوت و انزوای نسل های ترقی خواه سرخورده ی گذشته ، زمزمه های نوجویی را همزمان با همسالان شاعر خود در اقصی نقاط کشور به گوش می رساندند . صدای ممتد چرخ خیاطی قدیمی شعر بود و فکر جوان زنی در آستانه ی شاعرانگی .
نمایشگاه 95 خبر انتشار دومین مجموعه این شاعر با نام " ملودی تپانچه " توسط نشر حکمت کلمه ، در گوش ها پیچید درحالیکه امروز ادبی با ده سال قبل فرق هایی اساسی پیدا کرده است چه در حوزه ی سرزمین مادری و چه شعر امروز ایران . از مجموعه شاعران زن معاصر اردبیل ، نام هایی چند چون ستاره های موقت دنباله دار ، اندکی دیده شده و از صحنه خارج شدند . یعنی از مجموعه شاعران زن کلاسیک و نو پرداز ، جز عده ای معدود با مجموعه هایی بسیار ضعیف اثری در خور منتشر نشد . از نسل دوم مطلقن هیچ ، از نسل سوم دو نفر که خاموش شدند و از نسل امروز ، یکی دو تن ، به حساب زبان و جشنواره ... 
الف ) انتشار مجموعه ملودی تپانچه، امیدواری دوباره به حضور شاعران خوب زن نو اندیش و نو نویس در این وانفسای بی نوشتاری ست چرا که ادبیات تا مکتوب و منتشر نشود روی ماندگاری نخواهد دید . 
ده سال اخیر دوره ی افول چهره های شاعر سرزمین مادری بوده است البته استثنای مجموعه های غیر شعری ادبی و داستانی قابل ذکر است. 
ب ) ملودی تپانچه امضای معاصریت یک شاعر زن ایران وطنی را در قالب هویت بومی خود ، داراست : پانویس های زیادی که ترجمه ی واژگان ترکی ممزوج در شعر های فارسی این مجموعه هستند ، نوعی بازگشت نیک به استفاده از ظرفیت های چند
 زبانی شعر معاصر آذربایجان و اردبیل است . 
( " مقصدت / کجای تنم است ؟ / که روی گلوبول های سفیدم / سورتمه می روی / سرطان ! ص 46 طرح شماره 4 ) 
یادمان باشد که این مجوعه به بیماران سرطانی تقدیم شده است ( غول تک چشمی که این روزها بسیاری را ناگهانی در خود فرو می برد ، غول تک چشمی که ساخته ی ماست ) . این مجوعه بازی های زبانی دهه گذشته را ، کنار تلفیق عجیب واژه - فرهنگ های فولکلور ترکی و فارسی ، همراه سه فضای عمده ی : ( زن - تنهایی ) ، ( زن - ستیز اجتماعی ) ، ( زن - ناخویشتن باوری ) توامان دارد . فقر اندیشناکی شعر امروز بر بال ساده انگاری ساده نویسی هر چند بر این مجموعه زیاد تاثیر نداشته اما شگرد های تلفیقی متظاهرانه و اصرار در دامنه واژگانی محدود به قطع پالتویی آن می آید : 
( اشتباه ما همین جاست / زلیخا ! / ما هر دو می ترسیم / من شبیه برده های قرن 21 / و تو ، شبیه قدیسه ای که انتظار می کشد . ص 18 ، مهر 63 ) 
این کتاب ، دغدغه های میان سالی اجتماعی نسلی ست خسته تا دغدغه های زنانگی های رایج لمپنیزم عاشقانه ی شعری . 
( خورشید ! / حالا که سپیده ی من / در تاریک ماه گم شد / به رسم قبیله ات / پناهم بده / یا / رهایم کن / تا از بیابان بلوچستان / به سمت برف های سبلان /به لنگم . ص 40 شعر مهر 76 ) 
وقفه ی چندین ساله ی یک شاعر ، انتظار ها را بالاتر می برد - شاید - و شاید بالعکس فقط نشان از احتضار روحی میدهد که نه تن به عصیان ابدی می دهد و نه راضی به تن آسایی ست. 
شعر خود سرطان شاعر است ، سرطانی که در نهایت او را با خود می برد ،بی گمان شفایی در میان نیست . 
" ملودی تپانچه " امید و نا امیدی را توامان دارد ، هم برای شاعر و هم روند شعری امروز ... 
این مجموعه را بخوانید و که بخشی از تاریخ ادبیات اکنون ماست ... تاریخی که در آن سر بریده می شویم ... 

وحید ضیایی / شهریوری از 95

از مجموعه در دست انتشار قجر بوران

نهالی که در دلم می نشانی        دستم

به سایه خواهد فریفت در انحنای عقرب و پیپ

من آن چشم های اسفندیارم در گز

یا چوبی که به آستین فرشته ای فرو برده سیاه زنگی

که می خورد از چرایی مرز های تشنه

حریم های خالی

تاریخ به صورت تو تکرار می شود از جایی که برمی خیزد آفتاب

و سرنای پیر زن لکاته ای در افق

که قوز های درشتش چهار چوب جنگ های فربه اند

باغی بکار در چشم بی خوابم

با رگه هایی از شفق

زیلویی به وسعت کویر ، سجاده

خشتی که بنای زاهدانی ست درمن

با نعلین آفتاب دو سر

و خانه ای از دندان های مرمرین سر هایی

که با باد متواری

که با داغ همبسترند

هر تخت تابوتی ست

که جنازه های در من را جیر جیر می کند

و درختی که از کلاغ آویزان است

گزارش مبهم یک ترکتازی واروونه ست

گرگ ها در سینه ام زوزه می کشند

و مهماندار

پری نارس سرمه ای پوشی ست

که دولولی از جنس سفر دارد

هر شب که ماه پوسته می اندازد

ماری از دهان تو هبوط می کند

او آدمی ست که در چهار راه چه کنم دنیا واق می زند

و عبای ابر

رقصی عجیب غوغایی دارد

همان گرگان سطور و ساطور

جنینی در مرا کشته اند

پهلوانی پاشنه بلند

که بار ها از اسب به زمین می خوراند

سیگاری به آسمان ژنده ی بالای سرش تعارف می کند

ورم

پوستی میشود از ببری آغشته عاشق

که کتاب های درسی دنیارا رنگ می کند

در مازندران منقرض می شود

در کسوت تابلویی زیبا

که سوخته است

تنش

وطنش

شهرش

در برفی که از کتف هایش میریزد

وقت گز وقت همآغوشی ؛

عملیات عمرانی با مونتاز اردبیل ! / به مناسبت 4 مرداد روز ملی اردبیل !

عملیات عمرانی با مونتاز اردبیل !

در باب طنز پردازی که اردبیلی بود نامش هم با فتحه و ضمه عمران !


جور چینی از : وحید ضیائی




 

الف ) تلفن را بر می دارد و با همان صدای گرم همیشگی احوالپرسی می کنیم .از کار و بار و گل آقا و زندگی ...می گویم  نشریه تازه ای راه انداخته ایم به اسم " مرغ سحر " و مصاحبه می خواهم از او .می خندد و فی البداهه می گوید : " بپا این مرغ سحرت آنفولانزا نگیره ! " و می خندیم و یک هفته بعد :

" عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل گشت و در بخش سی سی یو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از نویسندگان  در برابر بیمارستان توس حاضر شدند. "

 حالا هر دو از دست رفته اند   ...

ب ) طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹) : با دوچرخه که از کنار جوی جوادیه رد می شد تکه کاغذی را که کاریکاتوری رویش کشیده بود می بیند .تا زانو توی جوب می رود همانجا می نشیند و کاغذ دوش گرفته را می خواند .آدرس نشریه را یادداشت می کند : " توفیق " .سوار می شود و هنوز چهار رکاب نزده بچه سنگی از دست کودک بزرگی تعادلش را به هم می زند و می شود شعر طنزی به اسم بچه جوادیه که از پست راهی مجله می شود .نامه می آید که خودت را برسان توفیق .و با همان دوچرخه راه می افتد .مجله کسی هست که شعرش را خیلی دوست دارد و نرسیده می گوید :" بده من اون غبغب رو ! " و اینگونه آشنایی پرویز شاپور اتفاق می افتد و عمران ما . سال 1347 اولین شعر نیمایی اش در مجله خوشه به سردبیری شاملو چاپ می شود .دو سال بعد همکاری اش با بیژن اسدی پور اتفاق می افتد . می گفت : " از سالی که وارد صدا و سیما شدم تا هنگام بازنشستگی ام – 1375 – همه کتاب های کتابخانه ی صدا و سیما را خواندم !" بچه جوادیه ، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر لم داده به مبل سالن اصلی مجله گل آقا و ادامه می دهد : " کارپژوهشی خیلی مهم است اما باید زیر میزی کارت را انجام بدهی که کسی موی دماغت نشود .تهران این چیزش خوب است گم می شوی در خیل جمعیت و کارت را انجام می دهی ..."

 ج ) گریه در آب (۱۳۵۳) : " توفیق شروع خوبی بود. با پرویز شاپور آشنا شدم آنجا. شاملو هم برای دیدن شاپور می آمد. همانجا کاریکلماتور را عنوان کرد. شاپور سوژه فکر می کرد و من کاریکاتور می کشیدم. صفحه های مشترک زیاد داشتیم. ازطریق شاپور با شعر نو آشنا شدم. آخرین شماره توفیق تیرماه 50 درآمد. بعد توفیق توقیف شد. همان وقت دیپلم گرفتم و خواستم بروم سربازی که توفیق نگذاشت. گفت که یک دانشکده زبان انگلیسی دارد اسم نویسی می کند. شهریه ات هم با من. امتحان دادم و تصادفاً قبول شدم و جزء نفرات اول. توی باغ نگارستان بود که جزء آثار فرهنگی شده. با خواهر زنم که متأهل بود، همکلاس شدم. از رو دست هم تقلب می کردیم. از طریق او با عیالم آشنا شدم. اینقدر خجالتی بودم، حالا خیلی پرو شدم. پامو گذاشتم روی پوست موز یا او گذاشت. البته خیلی مسائلی که بقیه شعرا دارند که زندگی را از بین می برد، من ندارم. کلاً کسی که اهل ادب باشد، باید زنی در کنارش باشد که تحملش کند...."

قطاری در مه (۱۳۵۵)  -  ایستگاه بین راه (۱۳۵۶) - پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی) -          رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)  : اولین فرزند او به نام یاشار در سال 57 به دنیا آمد. انتشار کتاب ”هفدهم” و سفر به ترکیه ، یونان ، بلغارستان از وقایعی است که در سال 58 با آن مواجه بود.دومین فرزندش به نام بهاره در سال 61 بدنیا آمد و در همان سال کتاب ”پنجره دن داش گلیر” را به ترکی منتشر کرد. در سال 67 گشایش صفحة ”حالا حکایت ماست” در مجله دنیای سخن و مسئولیت نگارش در آن قسمت را به عهده گرفت. در سالهای 70 ،73 و 74 به ترتیب انتشار کتاب ” رویاهای مرد نیلوفری”، انتشار ویژه نامة مجلة ”عاشقانه” در آمریکا و انتشار کتاب ”شاید باور نکنید” در سوئد را در کنار سایر دست آوردهایش همراه داشت.سال 75 پس از بازنشستگی از صدا و سیما به همکاری با گل‏آقا و همکاری با شورای عالی ویرایش پرداخت.

 د ) " صداقت  لر یوخ اولدی / خیا نت لر چوخ اولدی / قاچیم گئدیم گیزلنیم / دنیا سوخاسوخ اولدی ...!" و مثل بقیه باباتی ها توپ خنده در فضای سالن شلیک می شود .تعریف می کنند عمو ها و پسر عمو ها در شام اسبی استقبال گرمی از او کرده بودند و عمران اشک در چشمش غلغله می کرده که به سرزمین پدری آمده بود با همه دور افتادگی اش .کاشیگر داستان می خواند عمران طنز می خواند و می گوید و آش " نشریه طنز مطبخ " ما باید یک وجب روغن داشته باشد که قبول کرده  عضو  افتخاری هیات تحریریه باشد .فوری بغلش جا می شویم تا ثبت بشود این آغاز و زیر لب زمزمه می کنم : " خیانت ...صداقت ..." و خیلی زود سمت راست عکس به سیاهی می رود و به او زنگ می زنم که دوباره درد و دل بکنم با او و بگوید " خاصیت شهر کوچک همین است .انتظار بزرگی از آدم های کوتوله نمی شود داشت .بیا تهران ..." .آش مطبخ ته گرفته که زیادی آتش زیرش جمع شده بود صدقه سری دور دوم انتخابات .

او در سال 77 کتاب های ” یک لب و هزار خنده” و ”حالا حکایت ماست”و در سال 78 گزینة اشعار را به چاپ رساند. همچنین در این سال در 6 شهر کشور سوئد سخنرانی هایی را ایراد کرد. وی در سال 79 کتابهای ” آی نسیم سحری”،”ناگاه یک نگاه”،”ملا نصرالدین”، از گلستان من ببر ورقی” و ” باران پنهان” و در سال 80 ،کتاب‏های ”هزار و یک آینه” و ”آینا کیمی” به ترکی را منتشر کرد. وی همچنین قرار بود ‌"تفریحات سالم"، "طنز سعدی در گلستان و بوستان" و "زبان‌بسته‌ها" (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم) را منتشر کند.

 لیلا صادقی نقل می کند  "قلیان را می دهد دستم و پکی به آن می زنم. خطوط روی کاغذ حرکت می کنند. این شعر را هم می خواند: پک به قلیان می زنم/ آب قل قل می کند/ روی قلیان طبع من گل می کند.

می پرسم:‌ امسال چه کتاب هایی از شما درآمده؟ عمران می گوید: یک مجموعه شعر فاری به اسم هزار و یک آینه. یک مجموعه شعر ترکی از خودم با ترجمه فارسی به اسم آینا کیمی (چون آینه). ملانصرالدین هم چاپ دوم شد. می پرسم:‌ شما بیدل دهلوی دوست دارید؟ "مداد "می گوید: به خاطر شاعر آینه ها می گویید. اتفاقی اینطور شد. اما شعرهای ترکی من حال و هوای دیگری دارد. متأسفانه یادم نیست چیزی. کم کم اسم خودم هم یادم می رود. می گویم:‌ من هم اگر اسم های زیادی داشتم، یادم می رفت. شما چه ماهی به دنیا آمدید؟ "زرشک "می گوید: یا 10 تیر یا 10 اسفند. می گویم:‌ خب! پس شما از همه چیز چند تا دارید. یک شعر به جای عکستان برای ما می خوانید." ابو طیاره" می خواند: بر صندلی نشستم و تکمه های باز کتم را بستم/ یک شاخه گل به دستم/ عکسی به یادگار گرفتم با تنهایی/ در های و هوی آب و هیاهوی بچه ها/ اسمش عکس یادگاری است. "

عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. صلاحی در سال ۱۳۲۵ به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد. متولد سمنان و پدرش از اردبیل بود. می گفت " بنده عمران صلاحی ...ترکها عیمران صدایم می زنند و ...مونتاژ اردبیل و سمنان " .

 " یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد می آمدم با حسین منزوی آشنا شدم. جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه عمویش در جوادیه زندگی می کرد و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمن های ادبی من و منزوی را با هم می دیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم! " با منزوی پیاده روی می کنیم ما / خود را بدین وسیله قوی می کنیم ما " . کاظم سادات اشکوری می فرماید: دستت چو نمی رسد به عمران / دریاب حسین منزوی را! " .

در یکی از صفحات مرحوم  "کارنامه "  این حکایت را در بخش حالا حکایت ماست می خوانم : " منزوی می گفت : تبریزی ها شهریار را شهریار کردند و زنجانی ها مرا منزوی ! " . باز مرحبا به غبرت زنجانی ها ...!

* حالا حکایت ماست :

"شعرهای عمران صلاحی را می توان به دو دسته تقسیم کرد" : شهرهای قدمائی , شهرهای نیمائی .شعرهای کوتاه  که جزو زیباترین اشعار چه از بابت ساختار مینی مال و چه مفاهیم عمیق آن, می باشند. شعرهای جدی« که ممکن است خواننده ی زبلی بگوید: من که خنده ام نگرفت!» و اشعار بلندی که به اعلامیه ی جهانی حقوق طبیعت بیشتر می خورد! باز خدا پدرع. شکرچیان را بیامرزد که در یک یادداشت فرموده اند که« بعضی مایه هائی از شوخ طبعی را دارند و این برای حفظ روحیه ی خوب است!» در دسته بندی موضوعی شعر ها داریم :

الف) نامی که زبانزد ابرو باد و مه و خورشید و فلک است!

« این نام که با لفظ تو اطلاق می شود همیشه واحد نیست! گاهی به شخص دلالت دارد گاه به شاعر نزدیک می شود اما یک چیز مسلم است شاعر بسیار زیبا لحظات با تو بودن را به تصویر می کشد و از دو جهت به حافظ شبیه است:

1- رندانه سخن گفتن 2- اهل نظر بودن !

ب) لوله توپ و تفنگی که شاعر دودشان را تا ته فرو می برد و به قل قل کردن می افتد!

در این مورد اشعار بعد از سال 74 از این مایه کمتر دارند. گرچه شاعر در دریای طوفانی لذت : آغوش کشیدن تخته پاره را به نجات خود ترجیح داده است.

ح) آدمهائی که به آن جای شاعر وصله زده شده اند( توضیح اینکه تا وقتی سرپا تماشا شان می کند زیر ذره بین نظر اویند اما وقتی محو جمال می شود هر کجا باشد وصله ها زیر می مانند!

و) و طبیعت که جلو چشم او خیمه زده است و هر چه می بیند از پشت همین پرده است!

نکته ی آخر اینکه اشعار کوتاه او چنان به سادگی روایت می شوند که بلافاصله در ذهن می ماند و این قدرت نفوذ کلام مختص به همین شاعر است. آقای ع. شکرچیان خوب گفته اند که , معایب این اشعار محاسن آنها و محاسن شان معایب آن است؟!!

 *در باب طنزی که به اردبیل ختم می شود :

صلاحی می گفت : " با ابراهیم جمیع جک هایی که  سالهاست به علت بو دادن جورابشان اجازه داخل شدن به خانه را ندارند جمع کرده ایم " می گفت : ما نباید از اینکه جک ها گاه به کس یا گروه یا قومی خاص منتسب می شود ناراحت شویم . دیوان عبید را ببینید کلی از این جک هاست به نام این گروه و آن قوم و طایفه اما مهم رسالت طنز در بیان گوشه ای نا ملایمات و  کج بودن نوک تیز پیکان رو به ارباب مظالم است و همین ! او براستی خوانده بود و خوب خوانده بود .امیدوار بود که بتواند کتاب هایی بیشتر و ارزشمند تر از نویسندگان و شاعران داخل اردبیل بخواند و در معرفی ایشان بکوشد . آن وقت ها نویسنده کتاب کم بود !

صلاحی به مفهوم تام فردی بود محجوب که مصاحبتش جز لذت و یادگیری نتیجه ای نداشت .صلاحی هم مثل سید حسینی یک الگو بود .او از همه چیز و همه کس طنز می گرفت .از جدی ترین موارد و حتی از مرگ که مثل دوستش شاپور به آن لبخند می زند . سالها گذشته و یاد عمران در بزرگداشتی که برایش گرفتیم در حافظه اردبیل جا مانده است .اما طنزی سیاه هنوز بر این شهر سایه افکنده است : طنزی که دیگر مجله ای نیست تا به قلم چون اویی بیاید و دیگرانی شاید عبرت و تلنگری بخورند از آن :

چند سالی ست بازار چاپ کتاب از نویسندگان و شاعران هم استانی رونق گرفته است .و از آنجا جز از لحاظ وجنات سیاسی و خطوط قرمز کسی بر "کیفیت چشم "این کتاب ها اشراف و نظارتی ندارد هر روز بر کت و شلوار های اطو کشیده و نگاه های فاضل مابانه ی نویسندگان جدید چاپیده و شاعران قدیم نتراشیده و داستان نویسان " گنگ خواب دیده " افزوده می شود . طنز تلخی ست شرح کتاب شعر  شاعر معروفی که صد دفتر شرح برای تفسیر این مفسر شاعر باید نگاشت و کسی ننوشت . طنز تلخی ست چاپ کتاب شعری از اساتید تا نوقلمان عرصه شعر شهر با قیمت پشت جلد کلان و فرغون چینی اشعار و عکس ها و آدمها و بیوگرافی ها و ادعای اینکه مجموعه شعر موفقی ست و تلخ تر چاپ کتاب شعری  به قد و قواره ای نو و زیبا و خواندن و دل پیچه گرفتن از شعر هایی بی معنا و محتوا با اغلاطی وسیع و خنده زدن بر روی شاعرش که جوان است ان شا ا... درست می شود . از آن استاد این شاگرد به قله اندیشه راه میابد و ...نشریات هم که : "انتری که لوطی اش مرده بود " !

عمران کاش بین ما بودی تا فقط به اندازه یک تلفن کوتاه درد و دلی می کردیم :

محمود دولت آبادی گفت :" او خود زندگی بود. درخشان و دل زنده ... چه بی مهر شده است این زندگانی غمبار ما و این آژنگ های نشسته بر پیشانی آدمیان که انگار به عادت سخت وسمج در آمده است که انگار حس شوخی و شاد زیستن - آنگونه که عمران - رفتاری نابهنجارمی نماید. در این هنجار، آری عمران انسانی متفاوت بود... "

 

 (این متن در همان سال فوت در یکی از نشریات محلی منتشر شده بود )