وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

عطار خوانی



عطار در غزلی می گوید : 

خاک بد آدم که دوست ، جرعه بدان خاک ریخت 
ما همه زان جرعه ی دوست به دست آمدیم 

یکی از رسم های قدیم شراب خواران قلندر مآب ، جرعه بر خاک افکندن بوده است ، بدین معنی که به یاد یار هم پیاله ای که پیشتر مصاحبت مجلس آنها را داشته اکنون در میان آنان نیست ( به سرزمین نیستان رفته ) جرعه ای در دورهای نوشانوش به خاک میریختند و بعد می نوشیدند . خاک اینجا همان تن آدمی ( مام زمینی ) بوده است که سهم جرعه نوشی یاران همصحبت را در هجران دوست به تن می کشیده . این رسم هنوز هم به مثابه آب بر سر گور رفتگان ریختن زنده است . 
حالا عطار در تمثیل عاشقانه خود ، باری تعالی را در لحظه ی آفرینش انسان ، مست هستی خود ساخته اش می داند ، هستی ای که شاید دیر زمانی قبل بوده و دیگر نیست ، و اکنون که از خاک دوباره برخواهد خواست ، این جرعه را نثار هستی دوباره اش می کند . یعنی آدمی ، به اتفاق مستی آب و گل هستی اش رقم میخورد ، آدمی با رقم هجرانی نامعلوم ، به دست کوزه گر دهر شالکه می پذیرد ، یعنی آدمی چیزی نیست ، جز مستی آسمانی و هستی خاکی که در امتزاج پیوند بین آفریده و آفریننده ، حادث شده است . 
عطار آدمی را جرعه ای از آن نوش ازلی می داند که ممزوج خوشگواری باری و سر زده از سرخوشی های شادخواری ست ... 

وحید ضیایی 
--------------------------------------------------------------------------------------

در حاشیه دیدار از نمایشگاه کتاب 95
http://s6.picofile.com/file/8256723392/IMG_20160621_092223.jpg

شعر ها یی از 95

برای وحید خواجوی و شعر های کرمانشاه


باختری دختر سنگ گونه ی داغ دار ! 
هیچ جای دنیا نیست 
که سنگی به فروریختگی دلت داشته باشد 
صخره ای به تیشگی خاطرت 
گیسوانی 
حنا بسته لای مال رو ها 
مسافری شهری ام 
با گردن آویز دو بار 
از خاک ارزان 
نفت گران  
دندان قروچه ی فرهادم وقت مناظره ای شیرین 
تیشه از چشم های تو روییده و آشوب می شود در دل بهار 
دوشآ دوش سیاه جامه ای که می رقصی ... جلمان جلمان ... 
کاسه ای چشم ، رود بدهکارم 
- خشکیده - 
با عکس سوخته ی جوانی ام 
لنگان 
طاق آسمانم شدی 
بیستون 
حالا بریز 
از لول تفنگی مدفون 
مسافری شهری ام 
به دریوزگی رویا آمده ام 
پهلوانی که زنجیر پاره می کند از خویش 
وحیدی مثل ارس تنها 
با گوژپشتی زاغی 
که خبر از تو ندارد 
مثل بابا که نان 
مادر که جان 
شهری که سبلان .

وحید ضیایی 
اسفندی از 94 
----------------------------------------------------------------------------------------

استاده همچنان ...

مثل صنوبری که لب جاده قد کشید 
در پیچ های حادثه شیب اتفاق ها 
یک مشت برگ سوخته ، تن جامه خط خطی 
جایی برای بستن سگ ها ...کلاغ ها ...

برشانه های خسته ی من لانه کرده اند 
گاهی دو یاکریم دو تا سنگ بی هوا 
گه سیلی نسیم ، گهی زوزه ی تبر
از دور دست کافه ی نزدیک ... تا رها 

...شم در مسیر گاهی باران تند مهر 
دستی به پای خسته ام آبی بپاشد و 
چشمی به راه مانده نگاهی کشاند و 
نذری که بسته دخترکی هم رواشد و ...

با شاخه هام بستر مرغی دوباره و 
با شاخه هام شعله داغی هماره و 
استاده همچنان که دلی پاره و پاره و 
استاده همچنان که شبی بی ستاره و 

یک ناگهان وحشی از جاده کج شدن 
آغوش باز تلخی یک لحظه لج شدن 
تقدیر یک صنوبر بیجا شکستگی ست 
در پیچ تلخ حادثه ای بد فلج شدن ...

■■■
من سرو ، من صنوبر ، من همچنان بلند 
حالا ( تبر ) چطور خوشی آنچنان بخند ! 


-------------------------------------------------------------------------------------
هفت سین

هفت کس آمدند 
با چشمانی که سمت نگاهشان " سبزه" می رویاند 

از" سیب" گونه های آنی 
که تاریخ اکنونش را 
چون بزکی تازه بر صورت مالیده بود 

از " سکه" افتاده مهری بر خورجین دارا و ندار 
از " سیر " تا پیاز درد دل کویر 
وقتی از پریان دریاچه های خشک قصه می گفت 
- با ماهی های بی ریای ساده ای 
که هر صبح 
از قلاب ها شعری می شنیدند - 
از کودکانی 
که سرزمینشان را 
در گلدانی از سوسن و" سنبل " آب می دهند 
با کاسه ای از پوکه های خالی 

هفت کس آمدند 
از جایی که هفت مرد 
در زمستانی ابدی 
محو شده بودند انگار 

دو دیگر
" ستاره " آورده بود و"سلام " 
 
" سین" از ارس می گیرم و سینی از سیستان 
اندازه ی وطنم 
تا دهان شیرین کند امروز 
پری وشی
 که از مولوی گذشته است و مزار 
با دستانی 
که آغوش قسمت می کند 
با بهار 
یک هزار و سیصد و نود و پنجمین بار بی تو .

-------------------------------------------------------------------------------------
« خالکوبی »

در پیله ای از سیم های خاردار 
به واپسین شکوفه ای فکر می کنم 
که خواب دیده ام 
دوست داشتنت 
                       پروانه ایست 
که سرحدی نمی شناسد 
با بال های زخمی 
روی هر دستی 
که خالکوبی ات را دارد . 

وحید ضیایی 


قصه ماهی ها


گوش موج از قصه ی ماهی ها 

ماهی از دل آشوبه های دریا 
تو از 
یک تپش ناگهان آمده ای 
به قدمت فانوسی دریایی 
آنقدر ها که صراحت بودنت 
فراموشی آورده به ملاحان مست 
تو خوب می دانی 
می بینی 
و هر بار که موج سر میکوبد از سر 
شانه هایت ساحلی ست 
که بی تفاوت نگاه می کند 
و مرغان وحشی شعر را 
امن آشیان می شود 
تو خوب می دانی 
هیچ پرنده ی عاشقی حتی 
به بکارت آسمان نزدیک نمی شود 
و آن که در ماه قدم می گذارد 
لابد 
پلنگی وحشی 
قصه هایش را دریده است .
تو خوب می دانی 
چقدر سخت است 
کسی عاشق از مردی نشسته بلند شود 
محبوبش را بغل بکند 
و نگینی بکارد زیر یاقوتی لبهاش 
صنمی 
که ایستاده روبروش ،
او در صندلی اش فرو رود 
و مردی از خویش را ببیند 
که سرابی ست 
زیر هرم دقیقه ای خاموش .
ما 
به گناه بیشمار بوسه نفرین می شویم 
تا اجسادمان 
از کنار گوش هم رد شوند 
و گور هامان 
بی قطعه شعری حتی .
تو خوب میدانی 
کسی که مقابل دشت بایستاد 
تنهایی اش را 
دوچندان می بیند . 
تو خوب میدانی 
دریا 
نام عمیق ترین لحظه ی ماست 
آنگونه که قلبم 
زبانی که به هیچ کلمه ای 
ترجمه نخواهد شد .

اردیبهشتی از 95 
وحید ضیایی

مقدمه کتاب قصه های من و لیلا داستان های مهین تاج جباری طوی و لیلا فرید به قلم وحید ضیائی

الف ِ چوب معلم )

« ... حال می پندارم / هدف از زیستن این است رفیق / من شدم خلق که با عزمی جزم / پای از بند هواها گسلم / زره جنگ برای بد و ناحق پوشم / ره حق جویم و حق پویم و پی حق گویم / آنچه آموخته ام / بردگران نیز نکو آموزم / شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش / ره نمایم به همه / گرچه سراپا سوزم ...»

از همه ی دفتر صد برگ شعر هایش همین را و چند تک بیت زیبا را رو نویسی کرده ام . همه ی آن سال شوم را خوب به یاد دارم . سالی که من ِ بی علاقه به هر چه ورزش و ساعت ورزشکاری ست در اتاق زیر پله ی مدرسه راهنمایی مان که به کتابخانه مدرسه شهرت یافته است ، میان انبوه کهنه کتاب های عمومن داستان و شعر ، پشت میزی رنگ و رو رفته نشسته ام و روبرویم جواد دارد می نویسد . هر ساعت و دقیقه ای که درس مهمی نباشد پلاس آن اتاق کوچکیم . من ، در عالم نوجوانی های خودم یک پا تولستویم . با قامتی راست که در اتاقی به وسعت واژه ها قدم می زنم و تند تند دارم بخشی از قصه ای بلند را که در ذهنم پرورانده ام ، هر روز به جواد مشق می کنم . جواد ساکت است و آن روز ها ساکت تر . تند تند حرف می زنم و از او نظر می خواهم ... حرفی نمی زند . فقط مشق می کند . هفته تقسیم شده است به ساعات کتابخانه و دو ساعت کلاس ادبیات آقای صیامی . دبیر چاق و خوش خنده ای که جای دستور و مشق و املاء ، دفتری می آورد هر باز از هزار تا هزار شعر و نثر ، و برای چند نفری از کلاس که مشتاقانه حرف ها را می بلعند ، شعر می خواند و سیگار می کشد . ( هنوز آن دفتر 60 برگ جلد سرمه ای را با کلی غلط املایی و انشایی دارم ، از مرزبان نامه تا تاریخ بیهقی ، از فضولی تا خودش ! )

داستان به آخر های خودش رسیده ، دنیایی را گشته ایم از دریا و خشکی ، از آفریقا تا امریکای جنوبی ( ژول ورن چه ها که نمی کند با ذهن یک نوجوان ) ، قهرمان های خسته مان دارند به خانه بر می گردند ... و من هم آنروز با فکر اینکه جواد چرا به مدرسه نیامده ، به خانه می رسم . تا شب همان همیشگی دیر آمدم مادر معلم است و خستگی اداری پدر ، اینبار اما ، بهتی نشسته توی چشم های هر دوشان . زمزمه های یواشکی و نگاه های عمیق معنی دار ... تا شب که خودم را به خواب بزنم و گوش بچسبانم به نجوای زخمی شان . جواد ... جواد ... جواد ... اسمی که هی تکرار می شود ، بغض می کند ، می ترکد .

صبح خاکستری پر کلاغی ست آن روز . درخت های بلند قبرستان پشت سرمان انگار کلاغ تارانده اند ، آشیانه خراب کرده اند که اینهمه قار قار دارد توی سرم پر می زند . تا می رسم مدیر احضارم می کند « این روز ها جواد حرفی به تو نمی زد ؟! » حرف ؟

جواد همیشه ساکت بود ، مگر گاهی که می خندید ، بغضم گرفته . سر جلسه امتحان ریاضی هستیم . شاکر از پشت سر روی شانه ام می زند می می گوید « شنیدی جواد مرده ؟ » . معلم پرورشی مان می آید تو . « بچه ها ... متاسفانه ... » حیران ِ وقت پاییز است توی دلم ، ابرهای سیاهی که بلند شده اند و تا می رسند به طاق چشم هام ، ریاضی را آب می برد ...

تا آخر آن روز لعنتیِ مدرسه لعنتی سیم جیم می شوم و مبهوت فقط نگاه می کنم . آخر از کجا باید می دانستم که او رنج می برد ، درد دارد ، در اختلافی بزرگسالانه دارد آب می شود ، از کجا می دانستم ، وقتی حتی با من بود بود ، تنها ست !

مرگ را اگر چه با تابوت های خالی برگشته از جنگ ، با صدای آژِیر های وحشی ، با نداری های کارمندی و معلمی ، با سهمیه ی نداری ها حس کرده بودم اما ، مرگ فقط وقتی توی اعلامیه ثبت می شود ، آدم دلش قرص می شود که خواهد ریخت ...

دبیر ریاضی کت بزرگش را با بی خیالی همیشگی اش بیرون می برد . حرفه و فن ، می نشیند روی میز ردیف جلو و مات می شود توی شیشه های رنگی چسب خورده ، ناظم ، چوب دستش چند روزی یواشتر می خورد ، علوم به گچ های نم کشیده زیر لبی چیزی هایی می گوید . زبان ِ مادر مرده خود داغدار همسرش است . موجی های معلم دینی بیشتر شده است . پله ها اما ... پله های بسیار که منتهی می شوند به اتاق ریر پله ها ، به دری که کمتر باز می شود .

روز حادثه است . یک هفته از ماجرا گذشته که حاج عسگر خبر دار شده ، انهم سر ِ آمدن به کلاس ما . مستقیم می آید و می نشیند و زل می زند و بغض می کند و مشت می کند روی میز و به صندلی کناری ام که دسته گلی پژمرده رویش افتاده ، سر کج می کند .

-          حاج عسگر ؟

-          بله ؟

-          می تونم داستانی را که با جواد نوشته بودیم برای بچه ها بخونم ؟

-          تونستی تمومش کنی ؟

-          ( بله ... و کسی نمی فهمد آخرش را من تمام کردم ، یا مادر معلمم که می خواست با آن کار دلداری ام بدهد ، یا خود جواد ، وقتی داشتم اشک هایی را جوهری می کردم )

 

 

نوشتن در تنهایی را هیچ وقت دوست نداشته ام . انگار باید کسی ، چیزی ، نغمه ای ، باشد که بفهمم تنها نیستم ، یا نه بدانم کسی هست که باید باشد و نیست .

لبخند حاج عسگر ، تابستان سال بعد می نشیند روی اعلامیه دیوار مسجدی از محلات ششگانه . اما باز او باوفاتر است که شب قبلش می آید توی خوابم . من کنار دفتر مدیر روی صندلی امتحان ، دارم ورقه پر می کنم . پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگی تنش است که از او بعید نیست . بلند می شوم و بغلم می کند توی خواب ، می گوید : من رفتم وحید خدا حافظ ...

 

بای بسم الله ...)

 

سال بد می گذرد ، سال اشک می ماند اما و سال های خاکستری درس های خاکستری تر . گاهی رنگی از بهار و خزان دارد اگر ، نقاشی ِ خاطرات همان سال هاست که دیکته می شود توی ذهنم . من از نسلی هستم که عادت به دیکته دارد و انشایش را جای املا غلط گرفته اند . من چوب تابوت و بوی شهید را می شناسم که بار ها برای بدرقه اش به خیابان رفته ام و با همکلاسی ها باعث و بانی اش را فحش داده ام . مرگ از من دور نیست ، جایی که مرز های نه چندان دور سرزمینم را هنوز گز می کند . نسل من توی نیمکت چوبی دهن کجی بزرگ شده است که یک روز بفهمد « خانه باید رنگی داشته باشد و تکیه گاه ها ، پلاسی برای دل قرصی » . ما به موشک بازی کاغذ ها و تیر اندازی گچ ها و قلم لای انگشت گذاشتن ها ، عادت داریم . نسل من به خیلی چیز ها عادت دارد و من بیشتر ...

خانم فرید ، مادر جان ِ معلمم !

خانه ی ما هنوز هم پشت و رو دو قبرستان دارد . حالا فرض کن دهات پشت سرمان خیابان لاله شده باشد و باغ کلاغ پرور ، تفرج گاه مرکز شهر . از جلوی خانه ی پدری راه می فتم و از پیاده روی قدیمی کناز گورستان ، به آشنا ها و فامیل های تازه و قدیمی ، سلام می دهم . راستم باغ ِ گلابی فراموش شده ایست با درخت های چاق فراموش ده و چپم ... کوزه ها و نام هایی که چشمک می زنند توی مستطیل های تخته سیاه مانندشان . تخته ی سیمانی کوچکی که رویش ، املای بی غلط سال هاست . باید زودتر به خانه برسم و مقدمه ای بنویسم برای شما : چادر پوشان ِ کوچه های عتیق شهری که ...

 

 

وحید ضیائی

دی ماهی از 94