همکار ارجمند، سرکارخانم مهین تاج جباری طوی
با گشودن سی و هفتمین دریچة محلة چشم نوازتان دیدگانم بر زلال چشمه ساری افتاد که مرغ روح را شوق پرواز میداد. با تما اعضاء و جوارح، پیامتان را دریافتم و با خود زمزمه کردم:
بولاق سویو دورو دور، گؤز یاشی تک، آری دیر، باش ائندریب دوخ ایچم، دوداقلاریم قورو دور
چه خوب گفتهاید که: «ما میتوانیم»؛ ما میتوانیم قفسها را بشکنیم و در آبی آسمان بال بگشاییم. ما میتوانیم تارهای تنیده را که حجاب دیدگان و قید و بند رستن است، بگسلانیم تا آزاد و رها، رایحة دل انگیز بهاری را در فضای مهر و محبت استنشاق کنیم. چه نویدِ مسرت بخش و امیدِ جان فزا که تکیهگاه همة ما خداست! گرچه در «کویر وحشت زندگی، کوله بار تجربه کمرمان را خم کرده است»، امّا ما راست قامتان تاریخ همچنان ثابت و استوار خواهیم ایستاد. به «چینهای پیشانیمان و خالهای قهوهای دستانمان» همچنان بنازیم و ببالیم که مؤید رنج راه و حرکت کم اشتباه ماست.
این را هرگز فراموش نخواهیم کرد که «ما به خاطر تجربه و مهارت جنگیدهایم» و بارها قلل مرتفع فخر و پیروزی را در آغوش کشیدهایم تا لذّت استواری و ایستادگی را با تمام وجود احساس کنیم. طراوت دیروز، تجربة امروز و صلابت فردا، یادگاری است که برپیشانی تاریخِ قوم و تبارمان چون نگینی درخشان سالیان دراز خواهد درخشید و «مهین تاجها» و «زرینتاجها» و «نگین تاجها» را در اذهان دست پروردگانمان به یادگار خواهد گذاشت.
نازینانی چون شما و دوست روشن ضمیر و دانشمندم چون دکتر وحید ضیایی عزیز، به راستی که ناهمواریهای بسیاری را در عرصة ادب و معرفتِ خطة شوق انگیز آذربایجان و ایران عزیز، هموار ساختهاید و نهال دوستی نشاندهاید تا دیگر مسافران خسته و درماندة راه، که در جست وجوی سایه ساری تن آسا هستند، بیزحمت و مشقّت بدان دست یابند و آسوده خیال، دمی بیاسایند.
بهارتان بدون خزان و برگ ریزان باد و زمستانتان با لطافت باران، سرشار از طراوت و تازگی.
دوست دار آثارتان
محسن رجایی پناه
پنجم خرداد 95 تهران