فرض میکنم وطنم دختریست
با موهای حنایی بلند
گیس هایی که فروریخته تا کمر گاه
مجنون مجعد آبشاری
سلسله بسته از خاطره ی سر ها ... سنگ ها
من
ناظری نظرکرده
دوچشم به میل کشیده
خیره بر تصویری گذشته از آیینه
وطنم
در مرکز سرخ جهان ایستاده ،
بسیار کشته های دهن کف آلودی ، سر باخته
عصای سیاهی
زیر طاق ابروهات .
اسمش را " فراق " می گذارم و غار های بلند
در گوشش نام تو را طنین می افکنند ...
صدایش می کنم " هجران "
تا اسم دیگر دختری باشد
سینه های پرشیر جوانی اش
پر از نعش های پاره
نعش های تشنه
خندقی
که به چال گونه اش می ماند
و عصر های ولگردی گون ها
پر از دستنویس شاعران مچاله ست .
تاب بنفشه و
سرسره بازی روی خونابه ی انفجار
باید
" فراق " را
توی مشتم پنهان کنم
زیر جایی از پیراهنم که هنوز " می زند "
اصلن بگذارم جای جوهر خودنویسی
که هیچ کس
در هیچ جنگی
کاری به کارش ندارد ...
محبوبم را
در شب یاوه ی دیجوری
رخت شب بپوشانم از آغاز شفق
گردن آویزی از راه شیری
روی کاجی ناگهان
پیله ببندم
و فراق
بافه اش
خوشه ای گندم گردد
برای آدمی
که با تنها دختر جهان
روی تنها شاخه ی استوار
مزرعه ای می ریزد از اشک ها ،
و لبخند گاه گاه نخستین کبوتری
که دروغ نبسته
سیاه نشده
و خاکی
وصله ی تنمان است
با گردنه هایی قرمز
و گرده هایی از عطر عمیق " زن "
که روی نقشه ی جغرافیا
مادرانه
پاشیده ست .
وحید ضیایی