یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
الف ) پرسید : نامکرر یعنی چه ؟ همانطور که با با انگشتم سیم های تار را بازی می دادم ، سر به زیر و آرام جواب دادم : یعنی تکرار نشدنی ، یعنی نمونه دومی نداره ، یعنی هر کدومش رنگ و لعاب خاص خودشون رو دارن ، قصه ی خودشون رو ، قصه هایی که شبیه هم نیستن . بهار زمستون چشیده ی دیگه ای از اردبیل بود . اواخر فروردین برف سپید سنگینی نشسته بود رو تازه سالیه درختای گاه به گل نشسته و سرمای دی بود که تا بن استخوان یخ سوزت می کرد . درختهای باوقار تو سبز و سفید اول صبح تو شور و حال بهاری گنجشک ها تن می تکوندند و سکوت شهر هنوز ادامه داشت . هر درختی تاب برف ِ بهاری این شهر رو نداره . واسه همونه درخت های بی ثمر بیشتر عمر می کنند درخت های دراز بی قواره که داغ شکوفه تو دلشون نیست و حسرت میوه ... درختایی که اگه زیاد عمر کنن لابد بعضی وقتها سایه هستن بعضی وقتها تیرچه اخرشم قسمت اره ی چوب بری های پیر عبد الملک . داغ جوون دارن درختای میوه که باید یکی در میون سالی به سالی یخ ببندن شکوفه هاشون تو بد اخمی این کهنه شهر بد عنق . اینجا یا باید سخت جون بود یا فراموش شده .
باز می پرسه : عشق غم انگیزه ؟
سری تکون می دم و تبسمی محو تو اتاق کوچکمون سُر می خوره .
چه بدونم ...لابد !
اذیت نکن دیگه ... این چجور جواب دادنیه ...
میوه های مناطق کوهستانی اگر به شهریور ِ رنگ و وارنگ برسن شیرین ترند حتمن ! – اینو نه جایی خوندم نه کسی گفته فقط یاد اون چند درخت سیب همیشه کرم زده خونه پدری افتادم که با اینکه داغدار شکوفه های یخ زده ی سالهای مکررشون بودن اما اگه از سوز سرما و نوک گنجشک ها و چوب بچه ها در امان می موندند آخرای تابستون وقت چیدن شیرینی ِ رنگ زردو سبزشون بود و چشیدن ِ عطر بی مانند ِ کرم زده شون . همین تضاد عجیب هر ساله همه چیز این میوه سالی گاه گاه رو دیدنی تر می کرد . اینکه از یک سیب ِ کوچک ِ خوش عطر ِ خوشمزه ، نصفش خوراک کرم ها بود و چاقو ، نصف کوچکترش سهم ما ، بچه هایی که سیب می خوردیم و کاج نقاشی می کردیم .
کوچیک بودن ، شیرین و خوش عطر با صورتای کک مکی و زخمای سیاه و رنگای پریده ... عشق اون ته ته اش شیرینه اما زخمی ...
ب ) حالا چرا گفته یک قصه ؟
چون یکی بود یکی نبود ... یکی که بود ، پای حرفش بود ، پای قول و قرارش ، پای اشکاش ، پای شبایی که نفس به نفس ِ تلخ ِ آسمون بی ستاره هزار فکر و خیال کرده و حرص و جوش خورده و به صبح نرسیده تو گرگ و میش خواب و بیداری ، امیدوار ِ دیدنش تن به کابوس داده و رویای ِ مار و عقرب دیده و ندیده باز روز از نو روزی از نو .
یکی که نبود ... نبود ِ نبود که نه ...بی خیال بود ، پای شطرنج ِ با خودش ، کیش ِ مهری که نورزیده و مات ِ لحظاتی که ندیده و نچشیده ...فقط زل زده گوشه ای و آهنگی زمزمه کرده و لبخند ِ بی هوایی پرونده و آه ِ بی جایی کشیده و گذاشته تا سرگردونی ابر و باد و مه خورشید و – کلک – بیدی رو بلرزونه ...بید نه !
دلی رو بلرزونه ...دلی که همون یکی یک دونه ی قصه ی ماست ...
همیشه ی خدا یکی بوده ... همیشه خدا یکی بوده
موند قصه بودنش ... قصه می بره مارو به خواب و خیال ، به لحظه ی بیم و دقیقه ی امید ، قصه مشق ِ بچه گی همه مابوده ... هر شب تکرار می شده و صبحش فراموش ... تا شب بعد و امید روزی تازه ، می بینی : یه قصه س ... با آدم هایی که اون دو نفرن و نه بیشتر .
و اونی که محبوبکی بود که نبود ... لوند و شوریده و سر کش ، یا مادرش که دل آشوب و سرگشته و سر خوش به دلنوازی ِ خاطرات جوونی هاش یا مادر بزرگش که دل نواز بود و روح البلاد و عتیق ... یا اون دیگری که آشوب ِ زمانه بود و پرده نشین یا اون ...یااون ... می بینی ...همه یکی بودن ، یک چهره ، یک زلف آشفته ی پیرهن چاک
و نفری که بود ... تنها - دلی بی قرار و سر سپرده و بلند ، چون سرو که آزاد و چون هامون که پر نغمه و چون دریاچه های رو به زوال ، منتقم : منتقم از خویش ِ دل – که بلا گردانش شود الهی ...- از دل ِ خویش ...از جان
ج ) نمی پرسد دیگر ... لب طاقچه رفته و به صدای دور پرنده ای آوازخوان چشم می پراند در خیابان ِ عبوس . صدایش می زنم و جواب نمی دهد . دیوان را گوشه ی خاک گرفته ی دنجش می گذارم و به غبار رقصانی که در نور تند خردادی از سالی دور قد قامتی دارد ، زل می زنم .
کنارم می نشیند و توی چشم هاش همه ی زنان ِ در مادرش نگاهم می کنند . دوستش دارم آنگونه که همگی شان را که یکی بود در زلفکانی همین گونه تیره همینگونه روشن . انگشتهایم را می فشارد و بازی می دهد همانگونه که او ... سر خم می کند و تیز می شود در نگاهی که می دزدم .
دوستش دارم و همه هستی من است همانگونه که بیاد می اورم آخرین فروغ نگاه مادرش را وقتی سیبی در دست داشت و سکه ای از افتاب بر پیشانی . دوستش دارم این تنها چیزی ست که بین همه ی نامهربانی های این شهر پاسوزش شده ام حتی وقتی کسی نیست که این در آهنی را بکوبد و از تنها نوازنده ی بی نام این محله سراغی بگیرد از سر طلب حتی . ساز دهنی لب هایی ام بی شمار – که از قصه من افسانه ها ساخته اند برای مردم کوچه وبازار – و لب هایم : آواز خوانی دوره گرد. کنج ِ پیر سال ِ سقاخانه هایی که بوی شمع می دهند و شعله .
این شهر غارتی ِ قهاری ست : سپیدِ زلفکانم و تراش ِ صورتم را و نگاه ِ دورم را و هزار کاکل از شباب ِ بلند بالای سالهای دورم . گرفته و پس نداده ، جز عشق را که همین جاست . کنارم نشسته و برایش شعر می خوانم و هزاردستان پرسش هایی بی پاسخ است برایم . طفلی که در دبستان ِ من می زید .
دوستش دارم و نجابت ایلم را دارد وقتی از قصه ای بغض می کنم و از شعری خسته می شوم و تیمارم می کند با نگاهی ...لبخندی که شبیه اوست .
د) مارال ! – یا هر نامی که صدایت می زنند ...چه فرقی می کند ... نام ِ زن مقدس است – به نامت قسم دیر نکردم ... من دیر نکردم ... فقط برف بود ... برف ... کولاک بود ...کولاک ... از دور صدای جدالی می آمد و دور تر زوزه ی گرگ . به نامت قسم من آنجا بودم ... در برف ...پشت چله خانه ...مثل همین حالا که روبرویت هستم و سپیدی می بارد ...سپیدی
وحید ضیائی
بهاری از نود و هشت