وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .
وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

وبلاگ رسمی آثار وحید ضیائی

این وبلاگ به باز انتشار آثار دکتر وحید ضیائی (شاعر ، نویسنده ، مترجم ، روزنامه نگار ) می پردازد .

مقدمه رمان پشت چله خانه شیخ صفی نوشته ساناز حاج محمد حسینی نشر هزاره ققنوس 1398به قلم وحید ضیایی

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

 

الف ) پرسید : نامکرر یعنی چه ؟ همانطور که با با انگشتم سیم های تار را بازی می دادم ، سر به زیر و آرام جواب دادم : یعنی تکرار نشدنی ، یعنی نمونه دومی نداره ، یعنی هر کدومش رنگ و لعاب خاص خودشون رو دارن ، قصه ی خودشون رو ، قصه هایی که شبیه هم نیستن . بهار زمستون چشیده ی دیگه ای از اردبیل بود . اواخر فروردین برف سپید سنگینی نشسته بود رو تازه سالیه درختای گاه به گل نشسته و سرمای دی بود که تا بن استخوان یخ سوزت می کرد . درختهای باوقار تو سبز و سفید اول صبح  تو شور و حال بهاری گنجشک ها تن می تکوندند و سکوت شهر هنوز ادامه داشت . هر درختی تاب برف ِ بهاری این شهر رو نداره . واسه همونه درخت های بی ثمر بیشتر عمر می کنند درخت های دراز بی قواره که داغ شکوفه تو دلشون نیست و حسرت میوه ... درختایی که اگه زیاد عمر کنن لابد بعضی وقتها سایه هستن بعضی وقتها تیرچه اخرشم قسمت اره ی چوب بری های پیر عبد الملک . داغ جوون دارن درختای میوه که باید یکی در میون سالی به سالی یخ ببندن شکوفه هاشون تو بد اخمی این کهنه شهر بد عنق . اینجا یا باید سخت جون بود یا فراموش شده .

باز می پرسه : عشق غم انگیزه ؟

سری تکون می دم و تبسمی محو تو اتاق کوچکمون سُر می خوره .

چه بدونم ...لابد !

اذیت نکن دیگه ... این چجور جواب دادنیه ...

میوه های مناطق کوهستانی اگر به شهریور ِ رنگ و وارنگ برسن شیرین ترند حتمن ! اینو نه جایی خوندم نه کسی گفته فقط یاد اون چند درخت سیب همیشه کرم زده خونه پدری افتادم که با اینکه داغدار شکوفه های یخ زده ی سالهای مکررشون بودن اما اگه از سوز سرما و نوک گنجشک ها و چوب بچه ها در امان می موندند آخرای تابستون وقت چیدن شیرینی ِ رنگ زردو سبزشون بود و چشیدن ِ عطر بی مانند ِ کرم زده شون . همین تضاد عجیب هر ساله همه چیز این میوه سالی گاه گاه رو دیدنی تر می کرد . اینکه از یک سیب ِ کوچک ِ خوش عطر ِ خوشمزه ، نصفش خوراک کرم ها بود و چاقو ، نصف کوچکترش سهم ما ، بچه هایی که سیب می خوردیم و کاج نقاشی می کردیم .

کوچیک بودن ،  شیرین و خوش عطر با صورتای کک مکی و زخمای سیاه و رنگای پریده ... عشق اون ته ته اش شیرینه اما زخمی ...

ب ) حالا چرا گفته یک قصه ؟

چون یکی بود یکی نبود ... یکی که بود ، پای حرفش بود ، پای قول و قرارش ، پای اشکاش ، پای شبایی که نفس به نفس ِ تلخ ِ آسمون بی ستاره هزار فکر و خیال کرده و حرص و جوش خورده و به صبح نرسیده تو گرگ و میش خواب و بیداری ، امیدوار ِ دیدنش تن به کابوس داده و  رویای ِ مار و عقرب دیده و ندیده باز روز از نو روزی از نو .

یکی که نبود ... نبود ِ نبود که نه ...بی خیال بود ، پای شطرنج ِ با خودش ، کیش ِ مهری که نورزیده و مات ِ لحظاتی که ندیده و نچشیده ...فقط زل زده گوشه ای و آهنگی زمزمه کرده و لبخند ِ بی هوایی پرونده و آه ِ بی جایی کشیده و گذاشته تا سرگردونی ابر و باد و مه خورشید و کلک بیدی رو بلرزونه ...بید نه !

دلی رو بلرزونه ...دلی که همون یکی یک دونه ی قصه ی ماست ...

همیشه ی خدا یکی بوده ... همیشه خدا یکی بوده

موند قصه بودنش ... قصه می بره مارو به خواب و خیال ، به لحظه ی بیم و دقیقه ی امید ، قصه مشق ِ بچه گی همه مابوده ... هر شب تکرار می شده و صبحش فراموش ... تا شب بعد و امید روزی تازه ، می بینی : یه قصه س ... با آدم هایی که اون دو نفرن و نه بیشتر .

و اونی که محبوبکی بود که نبود  ... لوند و شوریده و سر کش ، یا مادرش که دل آشوب و سرگشته و سر خوش به دلنوازی ِ خاطرات جوونی هاش یا مادر بزرگش که دل نواز بود و روح البلاد و عتیق ... یا اون دیگری که آشوب ِ زمانه بود و پرده نشین یا اون ...یااون ... می بینی ...همه یکی بودن ، یک چهره ، یک زلف آشفته ی پیرهن چاک

و نفری که بود ... تنها - دلی بی قرار و سر سپرده و بلند ، چون سرو که آزاد و چون هامون که پر نغمه و چون دریاچه های رو به زوال ، منتقم : منتقم از خویش ِ دل که بلا گردانش شود الهی ...- از دل ِ خویش ...از جان

ج ) نمی پرسد دیگر ... لب طاقچه رفته و به صدای دور پرنده ای آوازخوان چشم می پراند در خیابان ِ عبوس . صدایش می زنم و جواب نمی دهد . دیوان را گوشه ی خاک گرفته ی دنجش می گذارم و به غبار رقصانی که در نور تند خردادی از سالی دور قد قامتی دارد ، زل می زنم .

کنارم می نشیند و توی چشم هاش همه ی زنان ِ در مادرش نگاهم می کنند . دوستش دارم آنگونه که همگی شان را که یکی بود در زلفکانی همین گونه تیره همینگونه روشن . انگشتهایم را می فشارد و بازی می دهد همانگونه که او ... سر خم می کند و تیز می شود در نگاهی که می دزدم .

دوستش دارم و همه هستی من است همانگونه که بیاد می اورم آخرین فروغ نگاه مادرش را وقتی سیبی در دست داشت و سکه ای از افتاب بر پیشانی . دوستش دارم این تنها چیزی ست که بین همه ی نامهربانی های این شهر پاسوزش شده ام حتی وقتی کسی نیست که این در آهنی را بکوبد و از تنها نوازنده ی بی نام این محله سراغی بگیرد از سر طلب حتی . ساز دهنی لب هایی ام بی شمار که از قصه من افسانه ها ساخته اند برای مردم کوچه وبازار و لب هایم : آواز خوانی دوره گرد. کنج ِ پیر سال ِ سقاخانه هایی که بوی شمع می دهند و شعله .

این شهر غارتی ِ قهاری ست : سپیدِ زلفکانم و تراش ِ صورتم را و نگاه ِ دورم را و هزار کاکل از شباب ِ بلند بالای سالهای دورم . گرفته و پس نداده ، جز عشق را که همین جاست . کنارم نشسته و برایش شعر می خوانم و هزاردستان پرسش هایی بی پاسخ است برایم . طفلی که در دبستان ِ من می زید .

دوستش دارم و نجابت ایلم را دارد وقتی از قصه ای بغض می کنم و از شعری خسته می شوم و تیمارم می کند با نگاهی ...لبخندی که شبیه اوست .

د) مارال ! یا هر نامی که صدایت می زنند ...چه فرقی می کند ... نام ِ زن مقدس است به نامت قسم دیر نکردم ... من دیر نکردم ... فقط برف بود ... برف ... کولاک بود ...کولاک ... از دور صدای جدالی می آمد و دور تر زوزه ی گرگ . به نامت قسم من آنجا بودم ... در برف ...پشت چله خانه ...مثل همین حالا که روبرویت هستم و سپیدی می بارد ...سپیدی

وحید ضیائی

بهاری از نود و هشت

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.